۱۳۸۹/۰۱/۰۹

قسمت دوم سفر نامه بنت (سرآغاز قصه دادشاه)

بقلم: رازگو بلوچ

وارد بنت شده بودیم. شهر بزگتر از تصور اولیه من بود و در همان نگاه اول به نظر می آمد که به سرعت در حال پوست انداختن است. همه جا انبوه سنگ و سیمان و آهن بود که بالا می رفت. این ساخت سازهای گسترده را اگر نخواهیم به معنای پولدار شدن دستجمعی مردم تلقی کنیم، شاید بتوان آنرا مرتبط با عزم جمعی شان برای پیشی گرفتن از فنوج و لاشار برای شهرستان شدن دانست. شاید هم در حقیقت حاکی از قصد مردم برای پیوستن هرچه سریعتر به قافله تجدد و تمدنی باشد که در دوران خان و خان بازی از آنان دریغ شده بود: بعدها یکی از عزیزان بنتی با اشاره به کوه سیپرک می گفت که قدیم ها از طرف دولت برای حفاری و معدن کاوی آن آمده بوده اند که خان وقت شدیدا ممانعت کرده و گفته بود که این کوه نقش سمبولیک دارد و باید دست نخورده باقی بماند. آن عزیز به طعنه می گفت که خان نگران آن بوده که مردم دارای شغل و کاسبی پر رونق تری شده و نقش او و املاکش کمرنگ شود.

خانه میزبان خیلی دور نبود. آقای رضا کدخدا جوانی خونگرم و مهماننواز به استقبالمان آمد و به زودی سر و کله عزیزان دیگری چون برکت میر لاشاری، محمد حق شناس و اردشیر کدخدا پیدا شد. آنها نخست فکر می کردند که موضوع دادشاه فقط به سفید کوه منحصر می شود و لذا برای رفتن به آنجا آماده شده بودند و می گفتند که "وشدل" جنگجوی پیر دوران دادشاه منتظر است که به دیدنش برویم. اما دیدن ماشین ما باعث نگرانی شان شده بود. سفید کوه عرصه مجال 206 سوسول و مامانی نبود. میگفتند حتی پراید هم برای مسیر سنگلاخی آنجا مناسب تر است. تازه فهمیدم که چرا این ماشین با آنهمه حسن وکمال که ایده آل تهرانی هاست، چندان مهرش به دل بلوچهای عاشق تویوتا دوکابین و زانتیا نمی نشیند. بهر حال قدری طول کشید که قانعشان کنم که کار من فعلا همین بنت راه می افتد و در حقیقت کلی کار است که اتفاقا باید همین جا انجام شود.

وقتیکه که از جزئیات تحقیقاتم گفته و کلی کتاب و نوشته و کاغذ را رو کردم موضوع برایشان جالب تر شده بود. اولین تحقیق من مربوط به یکی از شخصیت های رمان دادشاه بنام "حاج شکری" کدخدای بنت در آن زمان بود. با شنیدن این نام موجی از لبخند جمع میزبانان را فرا گرفت. تو نگو که ایشان پدر بزرگ اردشیر بود و دیگرانی از جمع نیز هم طایفه وی بودند. خدا را شکر کردم که بیگدار به آب نزده و جمع بندی اولیه خود را از این شخصیت به آنان نگفته بودم. آخر طبق اطلاعات اولیه من این فرد در جبهه علیخان و در نقطه مقابل دادشاه قرار می گرفت. اما بعد ها فهمیدم که قضیه جور دیگریست.

آقای حق شناس که علاقه مندی خاصی به این اینگونه تحقیقات در مشهود بود عکسی از علیخان به من داد که می گفت در واپسین روزهای گریز از بنت از روی قاب عکس خانه اش گرفته شده است. این تنها عکسی بود که قبلا به آن بر نخورده بودم و گمانم تاکنون جایی منتشر نشده است.

قرار شد جواب سوالاتم را طی مصاحبه با دو نفر از ریش سفیدان و مطلعین سرشناس بنت دریافت کنم و آن دو نفر کسی نبودند جز جناب سید کرم ساداتی و آقای عبدالرحمن کدخدا که این دومی فرزند همان حاج شکری داستان ماست.

برسم ریش سفیدی صلاح دیدم که ما خودمان به دیدن آنان برویم. اینگونه بود که بعد از ناهار منزل اقای رضا کدخدا را ترک کرده و نخست به منزل سید کرم ساداتی که نزدیک تر بود برویم. پیر مردی بود قد بلند و پر انرژی که گویی می شد در چهره اش تاریخ معاصر بنت را خواند. بسیار جذاب بود و در مزاح و سخن وری صاحب سبک. لهجه خاص بنتی از زبان او حلاوتی مضاعف پیدا کرده بود. وقایع تاریخی را مثل داستانی فکاهی و ادبی بیان می کرد؛ اما در عین حال آنقدر بعد تاریخی و واقعی بودن قضایا را لحاظ می کرد که فی المثل نام خبر چین یکی از ماجرا های دادشاه را سانسور کرده و حتی با اصرار و اطمینان بخشی جمع حاضر نشد آنرا فاش کند! گویی که یک پرونده قضایی تازه در جریان رسیدگی است!

بعد از آن راهی خانه آقای عبدالرحمن کدخدا شدیم، فرزند حاج شکری داستانمان. جوانتر از آقای ساداتی به نظر می رسید اما اطلاعات او بسار وسیعتر از بنت و خانواده اش بود. از هر جای ماجرای دادشاه و حکایات خوانین قدیم که صحبت به میان می آمد او اطلاعات موثق و کاملی داشت و وقتیکه حرف می زد انگار که از روی یک کتاب می خواند. بعدا توضیح داد که اطلاعات عمده کتاب " حکومت محلی بنت" را او در اختیار نویسنده اش اقای محمد برقعی گذاشته است و با تواضع ادامه داد که اگر مورد پرسش واقع نمی شد انگیزه ای برای جمع آوری و تکمیل این اطلاعات پیدا نمی کرد. بی اختیار این نکته در ذهنم نقش بست که چرا خود بلوچها کمتر اهل قلمی داشته اند که دست کم اطلاعات تاریخی اجتماعی و فرهنگی دور بر خود را به رشته تحریر درآورند.

به غروب نزدیک شده بودیم که برای دیدن قلعه بنت (قلعه ای که آخرین خانش علیخان قصه ماست) راه افتادیم. اتفاقا درست روبروی قلعه باغ حاج شکری قرار داشته است که در ادامه این مقوله اگر فرصت شد با نگاهی جامعه شناسانه از این باب بیشتر خواهیم گفت.

ادامه دارد.
رازگو بلوچ 9/1/89

۱۳۸۹/۰۱/۰۸

سفر نامه بنت (نقطه آغاز قصه دادشاه) -1

بقلم: رازگو بلوچ




برنامه ریزی کرده بودم که تعطیلات آخر سال 88 را بجای تفریح و گذشت و گذار برای ادامه تحقیقات ماجرای دادشاه کنار بگذارم. چند روزی را در کتابخانه ملی ایران با کند و کاوی بی وقفه در مورد موضوعات بلوچ، تاریخ بلوچستان و دادشاه سپری کرده و متعاقبا برای تحقیقات میدانی عازم نقطه طلایی داستان دادشاه، شهر بنت شدم.

سرفصل و نقطه آغازین ماجرای دادشاه طبق ترتیب زمانی و مکانی مورد نظر اینجانب نه سفید کوه و نه فنوج و لاشار و چانف و هیچان، بلکه شهر واقعا استثنایی بنت است و از اینرو بود که با وجود آشنایی نسبی با جغرافیا و تاریخ منطقه و سابقه مسافرت قبلی به بسیاری از مناطق فوق، با خود شرط کرده بودم که اولا بدون دیدن بنت و حس حال و هوایش هرگز برای پیش نویس مرحله دوم دست به قلم نبرده و دوم اینکه اگر قرار به سفری از این دست باشد باید از بنت آغاز شود.

نفسهای سال 88 به شماره افتاده بود که تعطیلی دو سه روز آخر باعث ایست قلبی ناگهانی اش گشته و قدری زودتر خلق الله را از قید کار روزمره رهانید. فرصت را غنیمت شمرده و بی محابا پا روی پدال گاز فشرده و راهی شدم. در اطراق شبانه در مسیر بود که دوستی از قصد من آگاه شده و نه فقط دست همراهی داد بلکه به یمن عصر تکنولوژی دوستانش در بنت را نیز خبر دار و هماهنگ نمود. فردای آنروز جمع سه نفره ای که بنت ندیده شان فقط من باشم عازم آن دیار بودیم.

نیکشهر یا همان "گه" نه فقط پایتخت و دروازه گذر به مقصد بلکه خود بخشی از تاریخ و جولانگاه قصه مان مان بود که اینبار از آن گذشتیم که تا در فرصتی کاملتر این جولانگاه اول قصه مان یعنی پایگاه سلطه جویی حسین خان شیرانی و عرصه رقابت و حتی کشت و کشتار میر لاشاری ها و شیرانی ها را از نزدیک ببینیم.

روی تابلوی گمانم خاکستری کوچکی در خروجی نیکشهر نام بنت و فنوج کنار هم نوشته شده بود. چه وهم انگیز بود برای من. تابلو هم می دانست که من چه در سر دارم. گویی آن را فقط برای من ساخته بودند که تا راهنمایم باشند، اگر روزی برای گشودن راز مشترک آندوشهر یعنی ماجرای دادشاه راهی شده باشم.

راه بسیار پر فراز و نشیبی بود. گویا اداره راه قسم بلوچی خورده بود که آنجا پل نسازد تا ماشین های تنبل اندک تکانی به خود دهند و قدری بالا و پائین بپرند. شانس با ما یار بود که ابرهای بهاری قدری زود تر سیل وسیلاب خود را راه انداخته و راه خود را گرفته و رفته بودند و فقط نشانشان در بستر پهناور و نفسگیر رود ملوران باقی مانده بود. بر عکس دوران کودکی پرخاطره مان، این اولین بار بود که بیچاره ماشین سوسولی این دوره و زمانه مان آنهمه لجن و قلوه سنگ به خورد گلگیر های ناز و نازکش می رفت.

بخشی از مسیر یاد آور دشتیاری بود با آن خاک سفید جلگه ای و انبوه کهور های سایه گسترش، اما دیری نگذشت که کوههای قهوه ای و پر رگه آن دیار سر برآورده و بی اختیار یاد جنگ و گریزهای قشون و دادشاه و چریک های علیخان را در ذهنم زنده نمئدند. دیگر من رانندگی نمی کردم، مورخی بودم که پشت رول ماشین زمان کوه به کوه و سنگر به سنگرقهرمانان قصه را همراهی می کرده و از ماجراهایشان می پرسیدم. حتم دارم از همان حوالی بوده است که لشکر حسین خان به سمت بنت آرایش به خود می گیرد و یا دادشاه قصد حسین آباد می کند.

سرانجام دشتی وسیع ما را در خود گرفته و در بلواری عریض و نوساخته فرو بلعیده می شویم. در همان آغاز حشمت و عظمت "سیپرگ" از سمت چپ ما را به ترمز و تعظیم فرا می خواند. شهر بنت پدیدار شده است اما هنوز چشم از صخره غول پیکر سپیرک بر نمی دارم. از این کوه که حقیقتا لوگوی چشم نواز بنت است بسیار شنیده بودم اما اعتراف می کنم که هرگز چنین تصوری از آن نداشته ام.

فورا چون مستندسازی منتظر شکار لحظه ها دست به کار می شوم. حسن داشتن موبایل با دوربین 5 مگا پیکسل در چنین لحظاتی آشکار می شود. سیپرک را نه فقط در ذهن که در حافظه موبایل جاودانه می کنم.


ادامه دارد.






رازگو بلوچ 8/1/89

غروب کاجو (هیت قصرقند)

غروب کاجو (هیت قصرقند)