۱۳۸۹/۰۳/۰۴

پيش نويس دوم رمان دادشاه: پايان صد صفحه اول

به قلم رازگو بلوچ

25 مهر 1388 بود كه طي نوشته اي اعلام كردم 100 صفحه اول پيش نويس رمان دادشاه آماده شده است. آن نوشته به 200 صفحه رسيده بود كه تصميم گرفتم همگي شان را كنار گذاشته و به اميد نوشتن بر اساس يافته هاي جديد تر در ادامه تحقيقات تاريخي ماجرا و نيز به منظور استفاده از لحني مناسب تر براي يك چنين رماني، دوباره از سر خط شروع كرده و همه چيز را از نو بنويسم.

امروز خوشحالم كه بگويم ديروز 100 صفحه از پيش نويس مرحله دوم هم به پايان رسيد و موفق شدم پرينت داغ آن را روي دستهايم لمس كنم.

در تمام اين مدت سعي داشتم بجز گاهگداري بحث و نوشته هاي وبلاگي، همه دغدغه ها و حتي امورات نيمه ضروري زندگي شخصي را به كناري گذاشته و غرق در آن دوران تاريخي و جزئيات آن حادثه ماندگار شوم. با آنكه اساسا آدمي درونگرا هستم و از مراودات روزمره و غير فكري خوشم نمي آيد، اما تغييرات شگرفي كه در اين مدت كرده ام حتي به باور خودم هم نمي آيد.

تماس تلفني هاي دريافتي ام را تقريبا به كمترين حد ممكن رسانده ام. همان ها را هم جواب نمي دهم مگر با تاخير و بصورت ميس كال، دو دقيقه حوصله خوش و بش حضوري هم با كساني كه ربطي به اين موضوع را ندارند را هم ندارم، مگر در محيط كار كه لازمه مشتري محوري و تعهد اخلاقي است. نمي خواهم پز كار حرفه اي را بدهم، روحيات و علائقم اينگونه است.

خوشبختانه خانمم كاملا حمايت و تشويقم مي كند و نه فقط زحمت كارهاي جانبي خانه را عهده دار شده بلكه اولين كسي است كه به ايده ها و يافته هايم گوش كرده و نقش مشاور قابل اتكائي را برايم بازي مي كند. حتي اگر لحظه اي ترديد و ملاحظه كاري در من پديد آيد قاطعيت اوست كه مرا به پيش مي راند. البته ديگر اقوام و دوستان نزديك هم نه فقط شرايط مرا به خوبي درك مي كنند بلكه با دل و جان آماده همراهي بوده و موفقيت در اين كار برايشان مهم شده است.

اما بهر حال من خداي وسواسم و شايد به اين زودي ها خبري از اعلام خاتمه كارم نباشد. موج مثبت بفرستيد كه در كارم توانا تر گردم.

رازگو بلوچ – 4 خرداد 1389

۱۳۸۹/۰۲/۳۱

معرفی کتاب: شناخت تاریخی بلوچستان

بقلم: رازگو بلوچ

با اقای ناصری نیا در خلال تحقیقات تاریخی اخیرم آشنا شدم، یک آشنایی تلفنی که شیوه مورد ترجیح من است و از همان ابتدا تاکنون باعث ایجاد سمپاتی متقابل ارزشمندی شده است. مدرس دانشگاه است و علاقمند به تحقیق و نگارش در حوزه اجتماعی تاریخی بلوچ.

دوست نداشتم کتاب نشر شده اخیر ایشان بنام " شناخت تاریخی بلوچستان 1 " را در همان ابتدایی که بدستم رسید نقد وتحلیل کنم چرا که صرف حب شخصی بدو آشنایی، شیوه نگارش یا محتوای مباحث تلخ تاریخی هرسه می توانست در احساس و جمع بندی نهایی اثر خود را بگذارد. شاید گذشت این حدود یک ماه هم کافی نباشد اما بهر حال سرکه نقد است بهتر از حلوای نسیه:

فونت زیبای کتاب و طرح وهم انگیز گذرگاه بولان روی جلد آن جاذبه های اول کتاب قبل از آغاز مطالعه اند. قدردانی بجا، یادداشت آغازین و فهرست مطالب بخوبی کلاسه بندی شده اول کتاب همگی حکایت از آن دارند که هم نویسنده قصد داشته کارش را حرفه ای و دقیق ارائه دهد و هم اینکه کار را دست ناشر کارکشته تهرانی سپردن مزایای خاص خود را دارد.

شاید نقطه قوت کتاب نسبت به همه کتب تاریخی اجتماعی منتشر شده در مورد بلوچ را در تعریف دقیق، کارگشا، بسیار الزامی و بقول خودشان "عملیاتی" واژه ها دانست. ما امروزه در ایران هزاران بار کلمه مکران را می شنویم بی آنکه حدودات دقیق آنرا بدانیم. عبارت" بلوچستان بزرگ" تقریبا بصورت تابویی در آمده است که نه در اسناد و مکتوبات و نه حتی در محاورات شفاهی با آن برخورد می کنیم. وقتی از سیستان حرف می زنیم یادمان می رود که سیستان محدوده ای بسیار بزرگ تر در افغانستان فعلی است و زابل و نیمروز شاهنامه در واقع به آن اشارت دارند.

آقای ناصری نیا به شکل زیبا و به نظر اینجانب تابو شکنانه ای به تعریف تک تک عبارات مرتبط با حوزه های جغرافیایی تحقیق خود پرداخته و از همان ابتدا خواننده را به فضایی کارشناسانه و حرفه ای سوق داده است.

رنج بزرگ و سردرگمی کلافه کننده ای که اکثرا در نوشته های تاریخی مرتبط با بلوچستان دامنگیر آن هستیم و در ان مطالب مانند سبک ادبی "جریان سیل ذهن"!! نوشته می شوند در این کتاب تقریبا دیده نمی شود. هم فواصل تاریخی با عنوان های مربوطه تفکیک شده و عبارات و پاراگراف ها تواتر زمانی را بخوبی رعایت کرده اند.

توجه و پرداختن همزمان به حوادث و شخصیت های بخش غیر ایرانی بلوچستان از دید اینجانب برای یک نویسنده غیر بلوچ امتیازی بسیار در خور و منحصر به فرد می باشد.

هر بخش با قسمتی کوتاه اما مفید به نام "برداشت آزاد" به پایان می رسد که در آن نویسنده بدون نگرانی از رفرنس دادنهای مکرر و خسته کننده ( که صد البته الزامی و اجتناب ناپذیرند و بدون آنها مطالب فاقد ارزش تاریخی خواهند بود) حرف خود و جمع بندی شخصی اش را ارائه می دهد.

پرداختن به محتوی و کم و کیف سندیت تاریخی جزء به جزء مطالب از حوصله این نوشته خارج است و بحث کلان کارشناسی را می طلبد اما به عنوان یک خواننده عادی برایم جالب و عجیب بود که کتاب در جایی طایفه "شهنوازی" را جزء "لاشاری" ها دانسته و در ادامه همان مقوله صحبت از محله ای به نام "چابهاری ها" در قشم می کند. البته موضوع وجود چنین محله ای را قبلا شنیده بودم اما قدمتی تاریخی که در کتاب مستتر است قدری عجیب می نماید چرا که خود چابهار نباید چنین قدمتی داشته باشد.

بر خلاف ذهنیت اینجانب طبق توضیحات خارج از کتاب نویسنده محترم، مطالب کتاب چندان تحلیلی نبوده و خیلی از شیوه نگارش کتاب آقای عبدالودود سپاهی (بلوچستان در عصر قاجار) فراتر نرفته است. در حالیکه جای خالی نوشته ای تحلیلی که به نوعی در مورد ابعاد مختلف زندگی مردم بلوچ در گذر زمان ونه صرفا ذکر فتح و فتوحات بپردازد بسیار خالی است.

نه در این کتاب و نه در کتابهای مشابه پاره اطلاعات موجود در منابع، تصویر روشنی از گذشته بلوچ نمی دهند بخصوص موضوع شکل گیری تمدن بلوچ که حفر قنات های شاید باستانی ، هوشاب و سندات های کهن، ورود و یا ابداع انواع ابزار آلات زندگی و کار و کشاورزی، تاریچه ایجاد و نشر انواع هنرهای موسیقی، انواع شعر و لیکو و نعت، طرح های زرگی منحصر به فرد بلوچستان، تاریخچه، طب سنتی، تاریخ ادبیات، تاریخ مذاهب و غیره از مظاهر آن می باشند.

تقریبا همه نوشته های تارخی موجود در باره این سرزمین تمرکز دارند روی موضوع مالیات گیران که گاه بلوچستان از وجود آن خالی بوده (مانند دوران قبل از صفوی) گاه دولت بوده ( هر از گاهی بعد از صفویه) و گاه ضابطین محلی بوده اند (عمدتا قاجار و بعد از آن).

اما اگر کتاب و نوشته ای تاریخی بخواهد از چرخه تکرار و نوشتن از روی دست همان مطالب مشخص و موجود خارج شده و نگاهی نو به تاریخ بلوچ داشته باشد، موضوع مظاهر تمدن تاریخی بلوچ جای کار بسیار دارد.

متاسفانه فقدان منابع مکتوب و مورد تردید بودن موفقیت تحقیقات میدانی و غیر مرسوم بودن پرداختن به این جنبه های مهم باعث شده است که کمتر رغبتی برای اهل تحقیق ایجاد شود.

رازگو بلوچ -30 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

روشنفکری بلوچ: شیر بی دم و یال و اشکم

بقلم: رازگو بلوچ

جریان مرد مدعی زور و بازو را شنیده اید، که برای نشان دادن قدرت خود تصمیم به خالکوبی نقش شیر روی بازویش گرفت. اما تا دلاک سوزن اول را روی بازوی مرد فرو کرد آخش در آمد که این کجاست که خالکوبیش اینقدر درد دارد. دلاک گفت این اول کار است و از دم شروع کرده ام. گفت آخر کرد حسابی حالا برای یک شیر به این گندگی این دم چه اهمیتی دارد که دست ما را آزررده می کنی. دلاک گفت باشد و تا دوباره سوزن فرو کرد، باز هم آه و فغان مرد بلند شد که این دیگر کجای شیر است. دلاک گفت یالش است. همان موههای پر پشت و پر هیبتش. مرد عجز و لابه اش افزون شد که حالا مگر این شیر اگر یال نداشت شیرنمی شود؟

دلاک گفت چرا، شیر بی یال هم وجود دارد. باشد. از جای دیگر شروع می کنم. اما باز سوزن فرو کردن همان و فریاد مرد به فلک رفتن که اینجای شیر هم را بگذار که به درد کشیدنش نمی صرفد. برو از جای مهمتر ش شروع کرن. این بود که اینبار فغان دلاک در آمد که ای برادر این شکم شیر بود و گیرم که بی یال و دم می شود شیر بود اما بی شکم دیگر چطور؟

شیر بی دم یال و اشکم که دید این چنین شیری خدا کی آفرید

حال حکایت ما هست و نوشتن مان در فضای وب برای ریشه یابی علت عقب ماندگی بلوچ. خوب است که همان سال اول این را خوب فهمیدم و در نوشته ای با عنوان: چه تنهاست آنکه منصف باشد آن را به نوعی منعکس کرده بودم.

من در تحلیل های خود به این نتیجه رسیده بودم که حداقل 9 گروه داعیه و یا امکان اثر گذاری بر این قوم مستضعف را دارند و نتیجتا در نوشته هایم هر 9 گروه را کم و بیش مورد خطاب ویا نقد قرار داده ام:

1- دولت و به ویژه مقامات محلی آن

2- هنرمندان و نویسندگان غیر بلوچ کشور

3- افراد شیعی خاصی که در خصوص بلوچ سنی مذهب دارای توهمات تند و نادرستی هستند

4- تشکیلات مذهبی اهل سنت بلوچ از دیدگاه اجتماعی و نه مذهبی

5- دانشگاهیان و در سخواندگان بلوچ

6- خوانین سابق و متنفذین امروز

7- سیاست ورزان بلوچ

8- هنر مندان بلوچ

9- افراد سنتی وعوام بلوچ



با نگاهی به مطالب گذشته مان مدعای فوق براحتی قابل اثبات است. نوشته ای چون "نقدی بر نقد آقای رخشانی: دهمرده رفت"، در واقع نوعی باز خورد ازعمکلرد دولت است، "جنگ مذهبی: جنگ برای خوبی یا جنگ برای خوبان" تلنگری است به همه فرقه گرایان که مذهب را مثل قومیت بهانه ای برای تهاجم و تخاصم علیه همدیگر می دانند.

تلنگرهای بسیاری اینجا و آنجا به روشنفکران ایرانی غیر بلوچ زده شده که بلوچ آنگونه که هست بشناسند نه طبق ذهنیت های خود، و این کاری بوده که بنده نه فقط در این وبلاگ، بلکه حدود بیست سال پیش در زمان دانشجوئیم (سال 1370) با چاپ مقاله ای در روزنامه اطلاعات با عنوان " سینما آئینه حقیقت نمایی در بلوچستان نیست" آغاز کردم اما توفیق ادامه مستمر نیافت.

همچنین مقاله " دانشگاهیان بلوچ از ملایان یاد بگیرند قصد یاد آوری عملکرد دانشگاهیان بلوچ به خودشان را دارد، مخاطب "سوزنی به خود" سیاست ورزان سیاه و سفید اندیش است که مخالفت با دولت ها را اول و آخر دفتر خدمت به بلوچ می دانند.

نوشته "دردی کهنه در عصر مدرن" به رسوب و احیاء تفکر شوم خانی در بلوچستان می پردازد، "ادب بلوچی چگونه پاسداری می شود" وضعیت اسف بار هنر مندان و ادیبان عاشق پیشه و پر تلاشش بلوچ را به این جامعه یاد آور می شود، و " سنت یا مقاومت در برابر تغییر" به سنتی هایمان می گوید که تا در کنار سنت پرستی مثبت از آثار شوم عادت " مقاومت در برابر تغییر" غافل نباشند، همه ما مخاطب "او یک بلوچ است" هستیم که او را بیشتر بشناسیم.



طبیعی است که بازتاب ها در این مدت بسیار متفاوت بوده است:

یکی دو نفر عزیزانی که قد و قواره مرا می دانستند گفتند که در این آشفته بازار چیزی که زیاد است انتقادات و حتی تبلیغات سیاسی له و علیه دولت ها آنهم در رسانه های عریض و طویل و این کار تو نیست که وارد این میدان بشوی چرا که هم حرفت چیز دیگری است و هم اینکه تا سره از ناسره تشخیص داده شود و کسی بفهمد که که هستی و چه میخواهی بگویی دیگر زبانی برای گفتن باقی نمانده است. گفتیم به چشم و این یکی را شروع نکرده بوسیدیم گذاشتیم کنار.

نقد و بررسی رویه اجتماعی مولوی های عزیزمان که عملا به عنوان تنها نهاد اجتماعی غیر دولتی بلوچ می باشند هم کار را به آنجا کشاند که عزیزی گفت فلانی اوضاع خراب است و اگر پیدایت کنند برای یک وعده پذیرایی مجانی در خدمت شان خواهی بود، حالا سفارش شان سافتدرینک باشد یا هات درینک خدا می داند! گفتیم باشد یک کم ترمز کنیم و به خودمان استراحت بدهیم بهتر است اینطوری آبرویمان پابرجا می ماند.

خواستیم از فقدان میل قوی به تغییر در جامعه بگوئیم که داد کسانی در آمد که تو داری بلوچ را تحقیر می کنی و پیش قجر ها آبرویش را می بری. گفتیم باشد مراعات می کنیم.

آمدیم تلنگری به دانشگاهیان بزنیم که بابا شما کجای دارید، عزیزانی که البته درکشان می کنم دادشان در آمد که الکی ما را نیش می زنی و اصلا علمی نمی نویسی و حرفهایت سطحی است. گفتیم باشد، ما که برنامه PhD مان بخاطر همین نوشته ها کنار گذاشتیم، ولی حالا می رویم دوباره رویش فکر می کنیم که PhD مان واجب تر است یا این نوشتن ها ( اما سرانجام باز این شور نوشتن بود که بر مزایای دکتر شدن چربید).

نوبت به نوشتن از خوانین به عنوان تنها مدعیان رهبری جامعه مان در گذشته که رسید باز داد و فغان ها بالا گرفت. از تحقیر و توهین و مغالطه گرفته تا نصحیت های دلسوازانه نثارمان شد که دست بر دارم. انگار بی آنکه بدانم دست روی جایی خیلی خاص و حساس گذاشته بودم.

مانده بودیم چه بکنیم. کمی لجبازی کردیم. آخر اینکه نمی شود. مگر ما با پدر بزرگ و خان دائی و خان داداش این و آن کاری داریم و یا با طایفه ای سر جنگ داشته ایم که حال بخواهیم با قلم انتقام بگیریم؟ بحمدالله از ابدالدهر تا حال هیچ سابقه  پدر کشتگی و کدورت شخصی برایمان وجود نداشته است و هر چه نوشته ام و خواهم نوشت محصرا حاصل درک عمومی ام از جامعه است و ذره ای عقده شخصی – لااقل مستقیم و آگاهانه- در آن دخیل نبوده و نخواهد بود.

اما آخر اینجا یک اشکال وجود دارد: مگر خودتان می گوئید اینها (خوانین سابق) چهره های تاریخی ما هستند. اینها قرن ها تنها قدرت بلامنازع این جامعه بوده اند. پس من چطور حق ندارم سالهای سال تاریخ خود را نقد و تحلیل نکنم؟ اگر آنها پدر بزرگ و دائی و داداش شخصی شما هستند که نگوئید جزء تاریخ مایند. ولی اگر چهره تاریخی اند پس دیگر فقط اهل خانواده شما نیستند که حرف زدن از آنها جرم باشد و اجازه اش دست شما.

بلکه در این صورت باید آنها را به تیغ نقد سپرد و همه ابعاد شخصیتی و اعمال شان را حلاجی نمود تا بفهمیم چرا اینهمه عقب مانده ایم. آنها باید و باید در مقابل تاریخ پاسخگو باشند. چه رفته است بر بلوچ در زمان آنها که اثراتش هنوز هم دامن ما را رها نمی کند؟
می فرمایند باید از جورقجرو بیگانه ای که هیچ توقعی دیگر از آن نمی رود و تکلیف آن روشن است باید نوشت ولی روی قرن ها شیوه خود کامگی و ظلم و تحقیر و تبعیض نژادی و استبداد پروری محلی سرپوش گذاشت.

بخواهیم سرپوش بگذاریم هم نمی شود.  آخرخودشان اگر چه دیگر نیستند اما هنوز همان مولفه های شخصیتی شان زنده اند. مولفه هایی که با شدت و حدت در فرهنگ ما جاری و ساری شده است. مولفه میل به قدرت و ماندن در راس هرم برای گروهی از ما به یک عقده روانی خطرناک تبدیل شده که حاضریم هر بهائی و لو خیانت مجدد را برای آن بپردازیم. و این کار را داریم می کنیم. کافیست همین الان فرصتی ایجاد شود و چراغ سبزی به بعضی ها که برای بلوچ لالایی می خوانند داده شود. ببیبنیم چه ها که نخواهند کرد. درست است که حافظه تاریخی مان ضعیف است اما کور و کر که نیستیم و هنوز اینگونه نجواها دور و بر برپاست.

مولفه احساس برتری نژادی در دانه دانه گلبولهای خون ما لانه کرده و به نوه و نبیره هایمان هم به ارث رسیده است. حتی دهه ها زندگی در فضای خارج هم نتوانسته ذره ای آن را محو کند. پس ما مشکل فرهنگی داریم نه صرفا مشکل سیاسی. همین سینه چاکان سیاست از این دست، بگویند برای این مشکل فرهنگی چه کرده اند؟

تصور کنید ما را با همین وضع به حال خودمان رها کنند. آن وقت تازه شروع طوفانی مهیب خواهد بود. چه شمشیرها که از غلاف بر کشیده نخواهد شد. چه زهی زهی هایی که بر نخواهد خواست. چه شجره نامه هایی که  از این میر و آز آن حاکم علم نمی شود تا سند استحقاق شان برای سروری مجدد باشد. آن وقت تازه زمان عقده گشایی ها و سرگشودن زخم های کهنه خواهد بود. اما آنوقت دیگر کسی به راه حل قلمی نمی اندیشد. کسی پاسخ را در کتاب و اینتر نت نخواهد جست. صدای گلوله خواهد بود که به جای تق تق کیبرد از این کوهها برخواهد خواست. آن وقت می گوئیم کاش نسل های پیشین خود مسدله خود را در همان زمان حل کرده بودند و ما را از شر خود راحت ساخته بودند.

اما باشد. وقتی که برای نوشتن از دولت و دانشگاهی و ملا و سنتی و غیره باید حساب پس داد، شما که جای خود دارید شمایی که هنوز عادت ندارید بدون پیشوند " واجه" صدایتان کنند. چشم "واجه". از شما هم نمی نویسم. حدا قل فعلا نمی نویسم تا ببینم دلم چه می گوید.

رازگو بلوچ – 23 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹/۰۲/۱۶

چه خبر از رمان دادشاه؟

بقلم: رازگو بلوچ

بد دردیست این کمال گرایی، گاهی اوقات حتی مساوی با وسواس می شود. اعتراف می کنم که از معایب بزرگم که باعث عقیم شده بسیاری از تلاش ها و آمال هایم شده است همین کمال گرائیم بوده است. کار را باید یک جایی برید. کیفیت مهمترین چیز است، اما همه چیز نیست.

باور کنید همه دقایق و ثانیه هایم به تجسم صحنه ای زندگی بلوچ دو نسل پیش می گذرد تا فضای واقعی تری را در رمانم منعکس کرده باشم، رمان دادشاه را می گویم. روی تک تک شخصیت ها کار می کنم. تییپ ظاهری شان، اخلاقشان، عقایدشان و حتی عاداتشان. گاهی اوقات این ویژگی ها را تغییر می دهم. گاه سعی می کنم انبوه شخصیت های واقعی مربوط به آن دوران و ماجرای دادشاه را حتی المقدور وارد ماجرا بکنم، وووو.

اما هر بار احساس می کنم به نوعی حق مطلب ادا نشده است، حس می کنم می شود از این ماجرا درسهای بهتری گرفت و نکته های پیچیده تری در آن یافت. این است که باز چرخه فکر و فکر و فکر و یادداشت نویسی آغاز می شود.

حدود دویست صفحه نوشته های قبلی را کنار گذاشته ام، به جز در حد مرجع متمرکز اطلاعات تاریخی ماجرا. نوشتن را از سر گرفته و ترجیح داده ام از زبان دادشاه (اول شخص) بنویسم اما بسیار کند و وسواسی می نویسم. نمی دانم اینطوری مفید تراست یا برعکس. آخر من سرعتم در نوشتن عادی خیلی بالاست و فقط در یک ماه اول بود که 150 صفحه را نوشتم آنهم در حالیکه تحقیق را همزمان شروع کرده بودم. این تغییر رویه برایم جالب است و گاه سوال بر انگیز!

مطالعه همچنان ادامه دارد. شدید. اما کم کم دیگر خواندن نقد رمان و تحلیل عناصر داستانی به تحقیق تاریخی دادشاه می چربد. دانلود نسخه انگلیسی رمان الموت Alamut والدمیر بارتول Vladimir Bartol اهل اسلونوی (اگر اشتباه نکنم اول در پاریس چاپ شده به زبان اسلونونی) برایم خیلی مهم بود. ولی Google Books فقط می گذارد همانجا آنلاین بخوانیم. گردنم خشک شده در این چند روز. نسخه کاغذای اش کاش گیر می آمد. رمانهای تاریخی جالب دیگری هم هست مثل صلاح الدین (ایوبی) Saladdin و یا یک رمان در مورد عایشه همسر پیغمبر بنام: The Jewel Of Medina که نمی دانم به فارسی ترجمه شده یا نه است و آنطور که من چند صفحه اولش را خواندم احتمالا جنجالی است. تحلیل عتاصر داستانی رمان The Kite Runner خالد حسینی را هم در سایتی پیدا کردم. افسوس که خلاصه بود و دانلود کاملش پولی بود و ماهم ویزا کارت و غیره برای خرید اینترنتی در ایران نداریم.

قرار است هفته آینده بروم نمایشگاه کتاب تهران، شاید مفید فایده بود. هر چند ناراحتم از اینکه شاید نتوانم در این فاصله مطالب جدید بفرستم.

حال سوال مهم من از شما این است: ایا رمانی به نوعی تاریخی در مورد بلوچ ها (به زبان انگلیسی یا بلوچی و یا فارسی اما نه اردو) وجود دارد که بتوانم به آن دسترسی پیدا کنم؟ اینترنت یا کاغذی بودنش مهم نیست. خلاصه و یا نقدی از آن هم در دسترس باشد ارزشمند است.

ضمنا دوستان اهل قلم و یا رمان خوان لطفا اظهار نظر کنند ایا این سرعت کند و وسواسی بودن مفید است یا باید فکری به حالش بکنم.

رازگو بلوچ 16 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹/۰۲/۱۵

برگ زرینی دیگر در مدح خان و تحقیر بلوچ

بقلم: رازگو بلوچ

قرار شد آقای عبدالکریم ختم غائله بحث خان و بلوچ کنند ولی گویا این رشته سر دراز دارد. بار دیگر یادداشتی طولانی و تصحیح نشده ( دست کم از لحاظ نوشتاری) به سرعت از سوی ایشان به فضای مجازی فرستاده شد تا برگ زرینی دیگر به دفتر تحقیر بلوچ و مدح خان افزوده شود.

اصلا لازم نیست کسی بیاد در جواب ایشان بگوید که اینجا را تحریف کرده ای و آنجا را نادیده گرفته ای. بلکه کافیست همه چیز را در نوشته های خودشان پیدا کنیم. توجه فرمائید که طبق نوشته ایشان چگونه به عجایب هفتگانه چند عجایب دیگر افزوده شده است:

طبق همین خط اول مقاله عبدالکریم خان:

خانی به نام "رستم خان " در اوج قدرت و ابهت و ناز ونعمت یک دفعه حوصله اش سر می رود و تصمیم میگیرد همینجوری عطای قلعه نشینی و حکمرانی و مالیات گیری و عیش و نوش را رها کند و در نهایت نجابت و مظلومیت دست زن و بچه اش را بگیرد برود دور دست ها در بندر گوادر بنشیند و زندگی گم نام و فقیرانه آنجا را به قلعه و دبدبه و کبکبه اش ترجیح می دهد!!! چه می شود کرد! کار دل است دیگر! مگر بودا همین کار نکرد؟

طبق همین پاراگراف دوم ایشان:

فرماندهی نظامی به نام "مهدی خان" که این همه راه را از کجای ایران کوبیده و با کلی جنگ و گیر و دار قلعه چانف را گرفته، یکدفعه حاتم طائی دوران می شود و تا می رسد به اشرف بلوچ که اصلا قد و قواره اش هم در حد یک خان نیست، ناگهان بذل و بخشش گل می کند می گوید اشرف جان! نمیدانم چرا از قیافه ات خوشم آمده بیا این قلعه نا قابل دو دستی تقدیم شما بشین تویش و حالش را ببر! خدا بدهد شانس!

ایضا طبق همان پاراگراف دوم (و اطلاعات قبلی ارائه شده توسط شما):

این آقای اشرف سر و مر گنده در قلعه می گردد که همین معتمد و دستیار خودش ملک محمد یکدفعه! مهر مبارکی ها به دلش می نشیند و بخاطر آنها سردار و قوم خود را می کشد و یکراست می رود پیش عیسی مبارکی که عیسی جان دیدم شمای به این نازی و دسته گلی و نژاد برتر (خدا قسمت همه بکند!) همینطوری دارید بیکار توی گوادر و اینجا و آنجا می گردید، چرا این سردار نخراشیده و غیر نژاد برتر ما باید بنشیند توی قلعه و اورت بدهد. این بود که بخاطر گل روی شما او را کشتم و حالا بروید که قلعه مال شما باشد بهتر است. ما بلوچ ها کجا و قلعه نشینی کجا!
اصلا نه اینکه خدای نکرده نقشه و وعده وعید و تطمیعی در کار باشد! همه اش برای رضای خدا بوده و شاید هم خدمت خلق!

فکر نکنم دیگر لازم باشد سطر های بعدی را جلوتر بروم. العاقل بالاشاره.

ضمنا لطفا هی نگوئید حکومت این خان و آن خان. بگوئید ضابط! ضابط هم یعنی متولی گرفتن مالیات برای حاکمان بالاتر که معمولا در بلوچستان حاکمان بم و کرمان بوده اند.

حکومت کردن آداب و قواعدی پیچیده و عالی تر دارد که در عصر معاصر به جز دوست محمد خان در بلوچستان غربی و خوانین قلات در بلوچستان شرقی کمتر کسی دارای آنها بوده است. مثلا آیا شنیده اید که همین بفرموده شما حکومت گران رفته باشند خارج از نواحی بلوچ نشین مثلا سیستان، خراسان، کرمان و یا بندر عباس را تسخیر کرده و حداقل به عنوان همسایه و رقیب جدی آنان شناخته شده باشند؟ ( البته منظور در کتب تاریخی معتبر است و الا اگر به ادعای نوه های بعضی ها باشد شاید ما سالی دو سه بار کاخ بیرمنگام و باکینگام را هم فتح کرده باشیم. کسی چه می داند!)

ببخشید که به زبان طنز متوسل شدم. آخر متقاعد شده ام که از مادر نزائیده کسی که بتواند شما را مجاب کند که در دنیا کسی از شما بهتر می داند و یا منصف تر است.

رازگو بلوچ – 14 اردبیهشت 1389

۱۳۸۹/۰۲/۱۳

عكس: بلوچستان زيبا يا چشمان متعصب ما

رازگو بلوچ
نميدانم من تعصب دارم يا بلوچستان مان زيباست! من كه زيبا تر از اين مناظر، جايي در دنيا سراغ ندارم. بگذاريد ديگر هيچ نگويم تا عكس ها خود بگويند. اين ها محصول سفري در زمستان سال گذشته اند. ميدانيد اينجاها كجاست؟


غروب کاجو (هیت قصرقند)

غروب کاجو (هیت قصرقند)