۱۳۸۷/۰۴/۰۸

نسيم تحولات: من خوشبينم

بقلم رازگو بلوچ

خبر هاي خوشي دارم براي همه. ماچقدر نادانيم كه غرق در نعمت و به كفران آن مشغوليم. اگر توفاني نيامده است، باشد، نسيم تحول اما ديريست وزيدن گرفته است.
به دور و بر خود نگاه مي كنم. من جسور شده ام. من خواهانم. و ديگران اين را بد نمي دانند. و بد خواهان ناچارند كه برتابند. اي بي صبران! ما در مسير تحول نبوده ايم؟

سالها پيش وقتيكه مادرم شنيد دانشگاه قبول شده ام، برخود لرزيد و گفت دانشجوها را مي كشند، چون سياسي مي شوند! " سياسي"، "دانشجو"، هردو براي او كه وارث نسل "قجر هراسي" يا به تعبير من " قجروبيا" بود، بوي مرگ، ناسازگاري و طرد شدن را مي دادند. و امروز خبر از جشن باشكوه فارغ التحصيلي دهها دانشجوي بلوچ در زاهدان مي دهند.

آنروز ها مي گفتيم دانشجوي بلوچ بهتر است درسش را هم چراغ خاموش بخواند، امروزه نيم خيز شان را سوي فرصت هاست كه مي بينيم و مزه دهن بعضي شان هم كسب پله هاي اندكي بالاتر شده است.

روزگاري با نگراني مي گفتند موسيقي بلوچ يا لهو است و حرام شرعي است و يا برانگيزاننده جدايي خواهان است. نگران هاي ديروز، امروز خود در رديف اول جايگاهي مي نشينند كه جشنواره موسيقي بلوچ با شور و شوق در حال اجرا است.

زبان غليظ بلوچي ديروز نشان بي سوادي و يا جايگاه فرهنگي پائين بود، امروز من باسواد چون در بلوچي فصيح ناتوانم، مجبورم سربزير و گاه مطرود ديگران باشم.

ديروز مي گفتند به حكم فقيهان ديوبندي عكس ممنوع، فيلم ممنوع، تلوزيون ممنوع. امروزه بيشترين عكس و فيلم وتصاوير تلوزيوني از ما متعلق به همين قشر مانعان ديروز است.

يك روز كمالان اديب و خواننده فولكلوريك بلوچ را دربزرگترين اجتماع شهر خود (در مسجد جامع شهر) بي هيچ دليلي مي كوبيدند و هنرش را به فجيع ترين شكل هتك حرمت مي كردند، امروز براي پاسداشت هنرمندي او در تهران نخبگان كشور گرد هم مي آيند.

ديروز در خيابان ها كه مي رفتي جز چهره گردآلود و لباسهاي رنگ و رو رفته طبقات زحمت كش و بي ادعاي معيني، بانوان بلوچ را نمي توانستي ببيني، مگر در بيمارستان ها و ترمينال هاي مسافربري كه كه حكم شرايط اضطراري را داشتند.

امروز اگر موج مباركي كه برخاسته سرعت گيرد، بانوان جوانتر بلوچ راه خود را به سمت حضور در جامعه باز كرده و حتي آنگونه كه من پيش بيني مي كنم، پرچم دار و پيشتاز تحول خواهي و توسعه در بلوچستان خواهند شد. باد موافق اگر برقرار باشد كه خواهد بود، وضع تا بدانجا پيش خواهد رفت كه ما مردان دوچهره و منتفع از سنت، به آنان اقتدا خواهيم كرد و ابتكار عمل و راز برون رفت از بن بست موجود را از آنان خواهيم جست.

آنچه كه مرا اينچنين خوشبين نموده است، مشاهده حجم و شتاب تغييراتي است كه دربينش، طرز فكر، و حتي رفتارهاي عملي بانوان به شكلي درست اتفاق افتاده و بي هيچ ادعا و شور و شورشي، چهره حال و آينده جامعه را دگر گون نموده است.

شكاف بين دنياي سنتي (آن هم از نوع قبيله اي) با دنياي واقعي امروزين از ديد خانم هاي تحول خواه عميق تر، دردناك تر و غير قايل قبول تر از همتايان مرد آنان است. زيان و تنفر بيشتري كه آنان از شرايط سنتي موجود نسبت به مردان دارند به همراه حق طلبي، كنجكاوي و نوگرايي ذاتي خانم ها، انگيزه و انرژي بيشتري به آنان داده و عليرغم محدوديت هاي موجود، آنان گوي سبقت را در تحول خواهي از مردان خواهند ربود.

آنان نخست به بازخواني نقش سنتي خود پرداخته و در مواجه با دنياي موجود، گاه به تدريج و گاه بگونه اي ضربتي و انقلابي اقدام به شكستن عادات و باورهاي كليشه اي جامعه خواهند نمود. به تعبيري جالب تر، اتفاقي كه در عمل به سادگي و بي سرو صدا در حال افتادن است در ثئوري، بسيار دشوار، پرهزينه و زمان بردار به نظر مي رسيد.

ساده تر بگوئيم: روزگاري پيش صحبت سر منبرها اهميت كتك كاري و اظهار اقتدار مرد بود و نحوه كنترل همه جانبه زن، گلوهاي واعظين پاره مي شد كه چرا صداي پاي كفش خانم ها بلند است و چرا سايز پيراهن شان كوتاه و اينكه چگونه شيطنت هاي زن غير قابل تصور است و زيبايي چه آفت كشنده اي است براي حيثيت او!
هماناني كه خود در دل مي گفتند خدايا چرا به چهار محدودمان كردي و پنجمي و پنجاهمي را رخصت ندادي، بيشترين فرياد وا آسمانا سر مي دادند كه حيثيت انسان لكه دار شد چرا كه زني در راه رفتن از مرد خود جلو زده و يا اصلا با او به خيابان آمده است! اكنون اما بسياري از آنان به مجبورند كه به كدخدايي زنان راي دهند و با بعضي هايشان به جلسه و شور بنشينند و به اقتدارشان اقتدا كنند.

آري تغيير آمده است، گاه با رنج و خونابه خوردن و گاه هم بي مزد منت. و ما گرچه وارث رنجيم، ولي سرخوشيم به فرزنداني كه عنقزيب بر سر دردهايمان شاخه گلي نهاده و به تماشاي موزه مصيبت هايمان مي آيند.
آنها خبر از تبعيض و تفاوت طبقات اجتماعي نخواهند داشت، درك نخواهند كرد قتل هاي طايفه اي چه حال و روزي دارد. حس اقليت بودن را فقط در كتب و اينترنت خواهند جست. شلاق اعتقادات ديگران نخواهند خورد، اعتماد بنفس شان بالا و روحيتات شان سرشار از شوق و اميد خواهد بود. دختران مان پستو نشيني را نمي فهمند.
آنان مي خندند و ما از گور برايشان دست تكان مي دهيم و لبخند شوق نثار شان مي كنيم. و تاريخ اينگونه به همگي لبخند ميزند و صبح بخير مي گويد.
رازگو بلوچ – تير 1387

اما وای اگر ورق برگردد...

بقلم رازگو بلوچ

اشکال من این است که وقتی همه تنوری و چلو و پلو میل می کنند و میوه پوست می کنند و آجیل می شکنند و خلاصه غرق در لذت و ریخت و پاشند و گل می گویند و گل می گویند و گل می شوند, من به آن دقایق نیمه شب می اندیشم که همه سنگین و خسته و خواب آلود این گوشه و آن گوشه افتاده اند و خانه تلی از لجن شده باشد.

وقتی که همه سر مست از پیروزی و انتقامند من نگران به روزی می اندیشم که ورق برگشته است و نقش ها بدل شده است. من از همان ابتدا به وضوح می بینم که قاتل چگونه با وحشت خود را می کشد و ظالم چگونه درد آلود بر گرده خود شلاق می زند و متکبر چه سان به دریوزگی افتاده است.
از این روست که تا رد پایی از ظلم و یک بعدی نگریستن در رفتار خود احساس کنم, مضطرب می شوم. آیا این اضطراب یک بیماری است؟
اما وای اگر ورق برگردد - من که باز دوباره مضطرب شدم- شما بگوئید: چه ها خواهد شد؟
رازگو بلوچ – تیر 1387

۱۳۸۷/۰۴/۰۶

قورباغه ای همسایه

بقلم رازگو بلوچ

قبل از آنکه دست در جیب کنم برای کلید خانه, نگاهم به چشم های قورباغه ای گره خورد که پشت به درب ورودی با وقار و اطمینان در اندیشه ای دور غوطه ور بود. اندیشیدن که نه, شاید منتظر بود تا کسی سربرسد و در را باز کند و او هم راهی به بخانه پیدا کرده باشد. شاید هم منتظر بود که ورود مرا به خانه خوش آمد گوید.

کم مانده بود که رنگ خاکستری اش را با کف سیمانی جلوی خانه اشتباه گرفته و حالت سنتی چمباتمه ای اش را زیر گامهای لاابالی ام به درازکشی مدرن تبدیل کنم. لابد از نمونه های پت و پهن شده شان کف آسفالت و سیمانی دوروبر تان کم ندیده اید.

اما اینبار مکثی کردم؛ اگرچه گمانم چند متری آنطرفتر را نمی شد که ببیند, اما او بسیار جدی و بی اعتنا به افقی دور خیره مانده بود. و من به دوگلوله سیاه و برامده چشمهایش خیره ماندم و اندیشیدم تا شاید بفهمم او در جامعه بی ادعای همنوعانش چه می کند:

آیا او در جامعه خودش یک اقلیت است و روزنامه ای, وبلاگی, برای تخلیه روانی خود دارد تا شب را بی وسوسه به صبح برساند؟
مذهبش چیست و در مورد آفریننده اش چه فکر می کند؟ نکند آنقدر احمق باشد که هنوز فکر کند زمین را دیوها آسفالت کرده باشند و اصلا نداند در این دنیا غلطکی بوده است ؟ من که نمی توانم چنین طرز فکری را از او تحمل کنم. اگر اینطور می اندیشد باید خودش را چند باری از زیر غلطک گذراند.

آیا او نگران آرمان های دست نیافته ایست و می خواهد دنیا را و از جمله منزل مرا بخاطر آن به آتش بکشد؟ آیا او لذت را در حکمرانی و طرد دیگران می داند؟

نکند می خواهد بگوید که از دوردست آمده و پول سفر کم آورده و حالا... ؟ نکند طمعکاری است که به تبهکاری افتاده است؟ رمال و فالگیر نباشد و یا کلاهبرداری مدرن, خزیده در صنف بزرگان محترم؟

نکند او با گروه دیگری تسویه حساب تاریخی داشته و منتظر فرصتی برای ضربه زدن است؟ نکند او به عقده زخمی نو و یا کهنه کمر به انفجار خود و دور و برش بسته است؟ در اینصورت تکلیف منزل من چه می شود؟ کاش می شد فکر او را بخوانم, در این آشفته بازار می گویند دیگر به همسایه چهل ساله نیز اعتمادی نیست چه رسد به این غریبه بد شکل مشکوک!

راستی اگر او زبان او بجای درازی و چسبناکی, خاصیت بدرد بخورتری چون دادزدن می داشت, چه می گفت؟ کدام شعار ها را تبلیغ می کرد؟ کدام ایده را نقد می کرد؟ از کدام مدینه فاضله موعود می گفت؟ از کدام دستاورد خود دفاع می کرد؟

اصلا او چرا خیره شده است؟ چرا سرش را نمی اندازد پائین و اب و علفش, ببخشید پشه و مگسش را نمی خورد؟
خوب است, خوب است که تنهاست. چندتا که بشود عامل دردسرند. قور و قار مفت شان هم که مفت نمی ارزد.
خیالات من همچنان مفت می رفت و می آمد و قورباغه هنوز از فکر اولش سر بر نداشته بود.
رازگو بلوچ – تیر 1387

۱۳۸۷/۰۴/۰۳

سد راه تکامل: سنت یا "مقاومت در برابر تغییر"؟

بقلم رازگو بلوچ

باید انتخاب کرد؛ سنت یا تکامل را. انتخاب سختی است , نیست؟ از دست دادن حال برای آینده ای که با آن خو نگرفته ایم همچون از دست دادن پدری است مهربان و پروراندن بچه ای که سر راهی است. این است سنت از نگاه آنانی که دانسته یا ندانسته با تکامل میانه چندانی نشان نداشته و یا حتی بطور جدی سد راه آن هستند.

اما قبل از هر چیز باید پرسید منظور از سنت چیست و چه چیزی است که در اینجا و در مباحث مشابه مورد عتاب قرار گرفته و در نقطه مقابل تکامل قرار داده می شود؟ چه بسا عدم وضوح در مفاهیم و مصادیق مد نظر از این کلمات, باعث سوء برداشت و جبهه گیری های بی دلیل آنانی که شایسته اقناع ومتقاعد شدنند از یکطرف و سوء استفاده و خلط مبحث آنانی را که به دلیل موقعیت ذاتی شان مخالف و در تضاد با اینگونه مباحث روشنگرانه اند, سبب شده است.

در اینجا عمدا و ترجیحا از وازه تکامل به جای تجدد یا مدرنیته استفاده شده است, چرا که تجدد لزوما به معنای تکامل نمی باشد و تکامل ممکن است در راستای یک سنت موجود نیز باشد. مثلا صداقت یک بلوچ بدوی و سنتی با رفتار صادقانه یک اروپایی مدرن هردو ارزش تلقی می شوند در حالیکه رواج کذب و حیله و در یک کلام پیچیدگی های رفتاری بسیاری از ساکنان شهرهای بزرگ و مدرن جوامع متجدد, از تبعات منفی تجدد تلقی گشته و نباید در راستای تکامل تلقی گردد.

سنت چیست؟ افراد با دغدغه های مذهبی در پاسخ به این پرسش سیره و اسلوب زندگی بزرگان دینی را برمی شمرند؛ تا آنجا که حتی یکی از گسترده ترین جوامع مذهبی دنیا خود را " اهل سنت" نام گذاری کرده است. دیگران نیز سنت را معادل آداب و رسوم می پندارند.
اما آیا وقتیکه می گوئیم سنت در تقابل و در تصاد با تکامل است, منظورمان از سنت همان سنن مذهبی و فرهنگ و آداب و رسوم اجتماعی است؟ آیا می خواهیم بگوئیم که برای تکامل و نوسعه باید رخت سنت و فرهنگ از تن کنده و در دریای تازه ها غوطه ور شویم؟ آیا از ما بهتران توسعه یافته به رسومات خود پشت پا زده و رمز توسعه را در هر چه دور تر شدن از شکل و شمایل قبلی کهنه خود یافته اند؟

نیم نگاهی به اینگونه جوامع عکس این فرضیه را ثابت می کند. هنوز هم کدوهای هالوین در اکثر منازل اروپایی موذیانه به رهگذران لبخند می زند. هنوز هم بوقلمون های روز شکر گذاری در آمریکا نوش جان می شوند. هنوز هم ارگ کلیسا نواخته می شود و عاشق و معشوق ها سرانجام روزی برای رسمیت دادن به روابط خود پا بدانجا می گذارند. این افسانه ها و تخیلات باستانی آنگلوساکسون هاست که در قالب رمان و فیلم های سینمایی و کارتونی, بیشتر از هر موضوعی به خورد جهانیان داده می شود.

شرق آسیائی های غرق در اندیشه توسعه, بیشتر از خاورمیانه ای های سنتی, به تبلیغ و نشر انواع سنن و رسومات رنگارنگ خود همچون انواع رقص ها و غذاها و لباسها و جشن ها مشغولند. هند که سرزمین مذاهب و معابد جشن ها و در یک کلام مهد تنوع فرهنگی جهان است(مظاهر سنت), درعین حال بزرگترین دموکراسی دنیا, قافله سالار صنعت سینما و IT در یهناورترین قاره جهان است.

پس معلوم گردید که سنت به معنای آداب و رسوم, لزوما در تقابل با تکامل و یا همه اشکال تجدد نبوده و حتی گاه ایندو به یاری هم نیز آمده اند.

آنچه که به اشتباه به نام سنت در مقابل تکامل قرار داده می شود, در حقیقت امر پدیده " مقاومت در برابر تغییر" است که با نسبت هایی متفاوت در جوامع سنتی یافت می شود. این پدیده مهلک و برباد دهنده جوامع متاسفانه خود را در پشت سنت گرايي و علاقمندی به آداب و رسوم پنهان ساخته و به اشتباه با آن یکی فرض می شود.

مقاومت در برابر تغيير يعني اينكه فرد و به تبع آن جامعه، اساسا تغيير را چندش آور بداند، هر گونه انديشه و روش جديدي را به ديده مشكوك نگريسته و آنرا با عث و عذاب و دردسر بداند. در نتيجه هرگونه نوع آوري و يا حتي بازخواني مفاهيم علمي، فرهنگي و به ويژه عقيدتي بسيار مورد اكراه بوده و با عاملان آن به شدت برخورد مي شود.

اما چرا اينگونه است و ريشه چنين نگرشي از كجاست؟ پاسخ اين سوال شايد چندان خوشايند نباشد: افراد ضعيف و جوامع ضعيف كمترين ميل به تغيير را دارند چرا كه كمترين توان هضم تغييرات را دارند.

با مشاهده جوامع مختلف جهان مي توان به سادگي نتيجه گرفت كه هرچه جامعه اي داراي انعطاف فرهنگي بيشتر و كمترين ميزان مقاومت در برابر تغييرات نوين را داشته باشد، به همان نسبت در مسير توسعه و بالندگي خواهد بود.

خاورمیانه را در نظر بگیرید, از محافظه کارترین و انعطاف ناپذیر ترین مجموعه جوامع جهان امروز نیست؟ آیا به همان اندازه از تکامل و توسعه فاصله بدور نمانده است, در حالیکه دارای هم پیشینه فرهنگی گذشته و هم منابع غنی امروزی نیز هست؟

جالب اینکه در همین منطقه کشوری مانند افغانستان قرار دارد که دارای انعطاف ناپذیرترین ومقاوم ترین فرهنگ در برابر هرگونه تغییر بوده و به همان نسبت از توسعه و تکامل نیزدور مانده است, بگونه ای که پنجمین کشور فقیر دنیا محسوب شده و اوضاع وخیم اجتماعی, اقتصادی, فرهنگی و امنیتی اش در جهان متال زدنی است.

جالب تر آنجاست که باز در همان کشور خاورمیانه ای ایران, منطقه ای بنام بلوچستان قرار دارد که هر دو ویژگی نامطلوب مذکور را مشابه آنچه که در مورد افغانستان گفته شد بطور همزمان دارا می باشد. پس آیا نمی توان به رابطه مستقیم ایندو پدیده منفی اجتماعی پی برد؟

به هرحال باید پذیرفت که باید جرات تغییر و پذیرش افکار و روش های نو شرط آغازین توسعه و تکامل است و در عین حفظ سنت لزوما با آن در تضاد نمی باشد. راه درست آن است که باید سنت را بازشناسی نمود و گره های بازدارنده آنرا بجای تقدیس و تقدیر, تقبیح نموده و دور انداخت. و باید دانست همه آنچه که امروز بنام سنت در هاله ای از تقدس قرار دارد, روزگاری همچون یک پدیده مدرن, نخست مطرود و نامطلوب تلقی می شده است. پس هیچ یافته ای به صرف مدرن بودن نمی بایست مورد بی مهری قرار گیرد, چرا که ممکن است روزگارانی بعد همچون یک سنت حسنه مورد پرستش قرار گیرد.
رازگو بلوچ – اردیبهشت 1378

۱۳۸۷/۰۳/۲۷

بر ما چه رفته است (نگاهی ادیبانه به امنیت محلی)

بقلم رازگو بلوچ – خرداد 1387

ذهن من تناقضی بزرگ در خود دارد. من از خواسته ها, اغراض, امیال و مسائل پیچیده انسانها سردر نمی آورم. ذهن من گاه آنچه را که همگان بسادگی می فهمند و دغدغه اول خود می دانند درک نمی کند و با بی توجهی از کنارش می گذرد. گاه در می مانم از علت آنهمه جنب و جوش و هیاهو و درگیری و می پرسم در پاسخ به کدامین نیاز است که بشر اینگونه حاضر است تا حد قاتل همنوع خود شدن و کمر به تخریب و تحقیر همدیگربستن و مانع رشد یکدیگر شدن به پیش رود؟

گاهی اوقات متعجب می شوم که زندگی را که من اینگونه ساده می بینم, بسیاری در اوج پیچیدگی فرو برده و خود و جامعه را در منجلاب جهنمی آن گرفتار نموده اند. خطاب من به همگی است, که گاهی با ندانم کاری, گاه با زیاده خواهی و گاه هم با بی تفاوتی و یا رضایت ضمنی خود در نا امنی و متلاطم کردن جامعه دور وبر و یا اجتماع بزرگ بشری سهیم بوده ایم.
من از دور و بر خود می گویم با ذکر فلاشبکی از زندگی 20 سال گذشته خود و مقایسه آن ها با وضع محیطی فعلی, شما را به قضاوت دعوت می کنم. موارد مشروحه واقعی و مستند می باشند:

دیروز:

نیمه شبی تابستانی است؛ همه روستا جز صدای گاه گاه سگ ها در خواب و سکوت است. من خوابم شکسته است و ذوقم بیدار؛ از ابتدای شب به همراه موسیقی نشاط آوری در حال مطالعه بوده ام و حال شور سرودن و اندیشیدن است که بیگاه به سراغم آمده است. از اتاقم بیرون می زنم. رایحه مست کننده " شریش" ها مرا به سمت کوچه ها می کشاند. غرق در شادی و اندیشه از کوچه ها به جاده عبوری حول روستایم رسیده ام, با قلم و کاغذی در دست که تا زیر نور شیری چراغهای برق واگویه هایم را ثبت کنم.

شور و حال نوجوانی است و فکرهای دور و دراز, تخیل و امید های بسیار و اندیشیدن به آینده ای که بسیار خوش و زیبا می نماید. ساعت ها بدینگونه می گذرد, گاه تا سحرگاه. هنوزصدای پارس سگ ها می آید و رایحه شریش! و این عادت شبهای سالهای بسیاری بوده است.

امروز:

باز هم نیمه شبی تابستانی است و در همان حال و در همان مکانم که شرحش رفت. اما اینبار مهمانی ام که به ییلاق آمده است. گذر20 ساله دنیا رفیقی کوچک به نام "موبایل" همنشین من کرده است و همدمی چشم انتظار, که خانمم باشد. نه انگار که مهمان باشم و بی اختیار بسان قبل درب حیاط را پشت سر گذاشته و به همان جاده عبوری روستا می رسم, در حالیکه به برکت موبایل مشغول بازگویی خاطرات گذشته و سرخوشی فعلی با خانمم هستم.

چراغ موتوسیکلتی از دور و با شتاب به سمت روستا می آید. من به شادی و مکالمه شیرین خود مشغولم و چیزی را مزاحم خود نمی دانم. اما گویا دیگران با من هم عقیده نیستند. مکث موتور سواران و چرخش آنها به سمت من نشان از مزاحم بودن از دید آنان دارد.
حال کنار من رسده اند. بعادت شهر نشین های موبایل بدست برایشان سر و دستی تکان می دهم و هنوزغرق در صحبتم. تعجب و توقف آنها به ناچار مرا متوجه آنها می کند.
در حالیکه در حال بازگویی موبه موی جریان به خانمم هستم, موقتا از خدا حافظی کرده تا با رفیقان ناخوانده چاق سلامتی بکنم. اما نه! آنها برای چاق سلامتی نیامده اند. مرا می شناسند, اما رفتار مرا خیر.
می گویند نصفه شب اینجا چکار میکنی. فکر می کنم اینهم در راستای چاق سلامتی است با منی که همولایتی شانم و سالها ندیده ام شان. اما نخیر. اصرار دارند که ثابت کنم چرا اینجایم. بعد از من می خواهند که زودتر از اینجا بروم.
اندک لجبازی ذاتی من و عدم درک محیط باعث می شود که جدی شان نگیرم. می گویند الان است که فلان ارگان انتظامی بیاید و بگیرد ببردت. و با لحنی دلسوزانه می گویند که تا بفهمند که هستی و منظورت چیست دیر می شود. حرفهایشان را کم کم می فهمم. می گویند که آنها حق دارند فکر کنند من در حال سامان دادن کار خلافی هستم. خودشان هم معلوم نبود این نیمه شب با شتاب از کجا می آمده و چه در ذهن دارند و چرا مطمئن هستند که ممکن است اینجا اوضاع شلوغ شود.

برای محکم کاری و مجاب کردن من یکی شان می گوید فلانی شما آدمی "دشمن دار" دارید و صلاح نیست نیمه شبها بیرون بیائید. گرچه این اصطلاح برای من نمی کرد اما توصیه و بعبارت درست تر تهدید وی را ناخودآگاه قدری جدی گرفته و متعاقب شان به خانه برگشتم, در حالیکه بهت زده و ناشاد شرح ماوقع را به خانمم بازگو می کردم. یادم نمی آید که دیگر بوی شریش و عوعوی سگ ها را شنیده باشم. بر ما چه رفته است؟
رازگو بلوچ- خرداد 1387

شریش: نوعی درخت محلی با سایه ای خنک و شکوفه هایی که در شب بسیار معطرند.
دشمن دار: درگیر بودن در اختلافات قبیله ای و در معرض خطر تحت تعقیب مخالفین خود بودن

۱۳۸۷/۰۳/۲۶

من يك اقليتم!

واگويه هاي رازگو بلوچ

من يك اقليتم، اقليتي تمام عيار. در كشورم بخاطر نژاد، زبان و مذهب مادري، در شهرم بخاطر افكار و در جمع نزديكان بخاطر روحياتم؛ من در جمع اقليت ها هم اقليتم.

من اقليتم چون ديگران اينگونه راحت ترند. پدرم شايد نمي خواست كه اقليت باشد، تقصير نياكانم هم نبود. من نيز آنقدر ديوانه نبودم كه اينگونه شوم. اما طبيعت چنين مي خواست و قرعه به نام من افتاده بود.
حال محكومم كه به اقليت بودن خود افتخارکنم، به ديگراني چون خود عشق بورزم و تلاش كنم برای رهایی از فشار سنگين اكثريت هاي پنهان و آشكار.

منم دانه اي دور از رود كه در روياي جنگل شدن مدفونم، گرچه ريشه هاي الهامم، هنوز زمين را در خود نتنيده اند.

تاج سبزي يك روز بر فرق اقليت ها خواهد بود و همگي يك زمين را سجده خواهيم كرد. روزگاري تفاوت ها را سر دست خواهند برد. روزگاري همه چيز متفاوت خواهد بود.
رازگو بلوچ – خرداد 1387

۱۳۸۷/۰۳/۲۳

جنگ مذاهب: جنگ برای "خوبی" یا جنگ برای"خوبان"

بقلم رازگو بلوچ
خرداد 1387

سلام. امروز دوباره توانستم برگردم هر چند ادامه دادن نیز با تقدیر است و ما البته خوش بین.
آنچه که گویا چند روز پیش در زاهدان رخ داده است, یعنی جنگ مذهبی شیعه و سنی برای عقاید خود (که من به منظور دامن نزدن به این گونه مباحث مضر از یاد آوری جزئیات موضوع پرهیز می کنم) برای من تلخی ویژه ای داشت.
قطعا این موضوع باید برای همه تلخ باشد, برای پیروان عقاید متقابل, مسئولین حفظ امنیت و آرامش و نیز برای سایرینی که دغدغه صلح و کرامت همه انسانها را دارند. اما تلخی اش برای من از آنجا بیشتر بود که در همان ایام سرگرم مطالعه نظرات "هانتینگتون" و " برنارد لوئیس" از تئوری پردازان طراز اول محافظه کاران و شاید از تغذیه کنندگان فکری جرج بوش و گروه جنگ طلب او بودم و قصد داشتم به جای نوشته فعلی, مطلبی را در نقد پیش فرض نظرات آن ها یعنی "جنگ مذاهب" تهیه کنم.
حادثه ای که عرض شد متاسفانه در جهت اثبات پیش فرض نظرات آنان و خلع سلاح فکری صلح اندیشان و مذهب دوستان انسانگرا رخ داد و لذا بی اختیار واگویه ذیل بر قلمم جاری گشت تا درد دلی با دوستان داشته باشم و هشداری در حد خود تا بدانیم که چه می کنیم:


"اوضاع خوبی نمی بینم. اوضاع را برای هیچکس خوب نمی بینم اگر عناوین و مصادیق, چه ذهنی و چه واقعی جای مفاهیم و حقیقت را بگیرند. وای بر بشر که چشمش حقایق دور دست را نمی بیند و دنبال نشانه ها و رد پاها راه گم می کند.

و مذهب که آمده است رهگشا باشد, همه افتخارش آن است که از عالی ترین نیاز ها می گوید, از عدل, از صلح و از خدایی که عدل تمام است, عشق تمام و صلح بی پایان.

و ضمیر انسان که مشتاقانه در پی رفع نیاز و تشنه کامجویی است, مذهب را می پسندد؛ اما نه به نام و اعتبار این پیامبر و جاه و آوازه آن یکی دیگر, بلکه در پاسخ به دردی که خود دارد؛ درد رنجوری غریب که بی رمق در برهوت افتاده است. و مذهب آن رهگذر است که از دور می آید و از آبادی می گوید. بشر چاره ای جز اعتماد خواهد اشت؟ او تنها رهگذر بادیه است و می گوید مرهم صبر و امید آورده است برای تاول پاههایش و مشکی به دوش دارد پر از عدل گوارا. می گوید سایبان صلح خواهد گسترد و بر او عشق خواهد باراند و سوار بر بال ایمان او را به باغ و گلستان ها خواهد برد.

بشر تسلیم می شود, به هر چه مذهب می گوید گوش جان می سپارد. سالها و قرن ها می گذرد, هنوز مذهب با اوست. دنیا رنگ عوض می کند, بشر زمینی می شود, لذت و پول و صنعت فراگیر می شود, مذهب رنگ می بازد؛ اما هنوز دغدغه گریز ناپذیرش باقی مانده است.

عقل انسان حیران مانده است: این چه الفتی است و از کجا می آید. گفتند مخدر است, آری برای بسیاری هست, گفتند وهم و خرافات است, آری برای بسیاری هست. گفتند ابزار زور و سلطه است, آری برای بسیاری هست. گفتند فتنه است, آری برای بسیاری هست. با وجود همه اینها مذهب عشق تپنده انبوه آدمها مانده است.

پس نکته چیست؟ اگر مذهب چهار قصه خرافی بیش نیست, اگر خیمه گاه سیاسان است و حلقه زورمندان, اگر حاصل احساسات بی عقلان است پس چرا هنوز اینچنین در ذهن ها مانده است؟

نکته جای دیگری است. آنجا که اول گفتیم. عشق بشر به عدل تمام, به صلح پایدار و به چشم انداز بوستانی ابدی که فقط ایمانی بی قید و شرط می تواند در ذهن ها بسازد. ازین روست که مشاهده حتی خرافی ترین, فتنه انگیز ترین و سلطه آورترین اشکال مذاهب در جامعه و تاریخ نیز باعث روگردانی و تسویه حساب کلی بشر با این مفهوم نگشته است.

اما بشر آنگونه هم که می گویند دانا ترین موجودات نیست, و گاه خالق طبیعت را کاملا نا امید می کند. نا دیده گرفتن دنیای آن سوی چشم ها که بشر به اصطلاح "پوزیتیویست" مرتکب شده است, یکسوی این نادانی است. عدل همچون عشق است که زندگی بی آن کامل نیست. این دنیا نشد آن دنیا, اما نمی شود تصور کرد حلقه عدل کامل نگردد. چه عقل چه احساس, چه فلسفه چه تجربه, همه بر این اتفاق نظر دارند که این جهان ظرفیت اجرای عدالت را عملا ماهیتا درخود نمی بیند. چاره چیست جز وجود جهانی دیگر؟ اما وای اگر پوزیتیویست ها حرفشان راست باشد. وای اگر جهانی دیگر نباشد: چه کلاهها که بر مظلومان نرفته است, چه مفاهیمی زیبا که قصه و خیالی بیش نبوده اند. چه خوشا به حال آنکه درید و خورد و برد.

سوی دیگر نادانی این بشر در رفتار تناقض گونه اش با مذهب نهفته است. انبوهی از انسانها چون نمی توانند "مفاهیم خوبی" را در ذهن تجسم کنند "اسامی خوبان" را جایگزین آنان می کنند تا "خوبی ها" ملکه ذهن و سرچشمه اعمال شان گردند. رفته رفته بدلیل همان ضعف و نادانی ذاتی بشر که بدان اشارت رفت, "اسامی خوبان" آنقدر در ذهن گسترده و پرورانده می شود که "مفاهیم خوبی" نا خود آگاه به حاشیه رانده شده و محو می گردند. دیگر"اسامی خوبان" حاکمان پروار ذهن گشته و "مفاهیم خوبی" را رقیب حقیر و مزاحمان قلمروی خود می پندارند. "مفاهیم خوبی" پوک و تهی و از بارگاه ذهن رانده می شوند و آنچه می ماند یکسری اسامی و عناوین و ظواهر است که عقل و ایمان را در سیطره خود گرفته است.

از آن به بعد دیگر ایمانی وجود نداشته و تعصب جای آنرا می گیرد. عقل وجود نخواهد داشت چون مبناهای قضاوت عقلی به ظواهری چند تقلیل خواهند یافت و لذت حقیقت جویی به دغذغه توجیه ظواهر بدل خواهد شد. کسی دغدغه عدل نخواهد داشت. عشق آزاد اندیش قلب پر از تعصب را ترک خواهد کرد. صلح ضد ارزش گشته و همه در خیال پرورش بوستان ایمان شان, دنیای خود را جهنم و عقبای خود را! کسی نمی داند چه خواهند کرد.

اینگونه است که وقایع و حوادث جملگی به اثبات دروغ "هانتینگتون" پرداخته و عرصه شکوفایی انسانها در پرتو ایمان, به میدان جنگ بین مذاهب و نفرت پراکنی مسخ شدگان اسامی و عناوین و ظواهر بدل خواهد شد."


آهای مسیحیان مانده در رویای صلیبییت, نگران چه هستید؟ مسحیح منجی نمی خواهد. مگر نمی گوئید او خود به اختیار تن به چوبه دار سپرد تا جانش کفاره گناه بشر باشد؟ چگونه صلح را به خاطر دفاع از منادی صلح باید شکست؟
ای یهودیان همه حرف موسی نجات شما از ذلت بود و رهاندنتان از رنج, چگونه می خواهید رنج و ذلت را بنام موسی به دیگری تحمیل کنید؟
و ای مسلمان! محمد گرسنگی, استهزاء و رنج و اسارت را درشعب ابوطالب, سنگ خوردن و رانده شدن از طائف, کوفتگی هجرت و زخم احد را بر خود روا نداشت که تا بعدها به برکت نام و آوازه او قبائل عرب عباسی و اموی فرصت تحقیر و استضعاف ایرانی و سلطه بر فرنگی را یافته و عقده و نفرت را در دل های بسیاری بکارند.

محمد یک چیز می خواست: کرامت همه انسانها را. فقط همان محمد قابل احترام و اطاعت است نه محمدی که " محمدیه" یا همان وهابی ها برای توجیه انفجار عقده ها و جهالت خود تبلیغ می کنند.
و تو ای سنی, نام عمر از آن روز ارزشمند شد که علیرغم ابهت و هیبتش سر تسلیم و خضوع به آن ندای آرامبخش و انسان ساز سپرد که مردی یتیم و بی جاه و منزلت سر داده بود. پس این خضوع و حقیقت طلبی است که او را همچون محمد و اهل بیت و دیگر یارانش برای تو ارزشمند نموده است.
و تو ای شیعه خوب می دانی که علی و زهرا چون شاهزادگان نیستند که بزرگی و خوشنامی را از ژن دیگران به ارث برند و بلکه عشق شان به صلح و عدالت است که نامشان را جاودانه کرده است. پس به اصل صلح و عدالت اقتدا کن تا شیعه بمانی ور نه نام پرستی بیش نخواهی بود.

از همه چیز بزرگتر ذات انسان است و این هیاهو ها همه از بزرگی او است. " و نفخت فیه من روحی", آری انسان جوهره ای است از خدا و خدا یعنی مجموعه خوبی ها. پس در این بازار که جز خوبی سکه ای معتبر نیست, بیائیم مواظب سکه های جعلی عقده و ریا و تزویر باشیم تا که رونق این بازار همیشه برقرار بماند.
رازگوبلوچ - خرداد 1387

غروب کاجو (هیت قصرقند)

غروب کاجو (هیت قصرقند)