۱۳۸۷/۰۵/۱۰

محمد ص از نگاهی جامعه شناسانه

بقلم رازگو بلوچ
این مطلب به جامعه شناسی بعثت و شخصیت حضرت محمد ص از نگاهی ویژه پرداخته و مخاطبین آن همه افراد و لو غیر معتقدین به رسالت او بوده و لذا از پرداختن به جنبه های قدسی و اعتقادی رسالت او حتی المقدور پرهیز داشته است:

امروز را { که دیگر گذشت} جهانیان مسلمان با عنوان روز مبعث جشن گرفته اند. مبعث یعنی آغاز ماموریت تغییر, تغییر فرد و جامعه جهانی توسط فردی درس نخوانده و بی بضاعت از تبار عرب, آنهم در روز گاری که اعراب حجاز در بدوی ترین شکل زندگی جمعی و فردی بسر می بردند.

"محمد ص", کسی که هم اکنون پیغمبر بزرگترین و یا دست کم دومین دین وسیع جهانی است, کاری را در جهان به انجام رساند که غیر مسلمانان نیز باید در حد اعجاز بشمار آورند. محمد اما مورد ظلم مضاعف تاریخ قرار گرفته است: ظلمی که او از همان ابتدای رسالت با تکفیر, تحقیر, و ضرب و شتم وحشیانه او و یارانش به تن خریده و ظلمی که دیگرانی بعد ها از روی جور و جهالت به نام او ویارانش بر مظلومانی دیگر روا داشته اند.

محمد اما فقط یک پیامبر نبوده است و لذا اینچنین مورد مصادره, تعبیر به سوء, سوء استفاده و تبلیغ منفی بسیاری از دین گرایان جاهل و نیز ضد دینان قرار گرفته است. محمد به عالی ترین شکل قابل تصور, انسانی آسمانی و زمینی بوده است.
من نه می خواهم به تکرار کلیشه های تهی از مفهوم بعضی ازجاهلان مذهبی بپردازم ونه با دل پر دردی که از آنان دارم, عظمت این عجیب ترین پدیده و الگوی بشری را نادیده بگذرم. بلکه قصد دارم اگر درست قادر به تببیش باشم, جنبه های شخصیتی مردی را بازگو نمایم که همزمان اسمانی و زمینی بودن را امکان پذیر کرده است.

محمد یک بودای کامل است, آنجا که عارف می شود و بریده از خلق, سالها مدام از دریچه غاری کوچک و متروک, به افق هایی فراتر از ظواهر می نگرد. او با آنکه قبل از آن تجارتکی داشته و شاید زرنگی و کیاستی در آن کار, اما به تدریج از دنیا وقیل و قالش برای همیشه چشم می پوشد و جز به کشف آنسوی ناشناخته ها به چیزی دل نمی بندد.

محمد پس از آنکه هجوم نهیبی آسمانی( بگذار آنان که به آسمان بی اعتقادند, فشار درونی یا حس روشنگری یا هرچه که می خواهند بخوانندش) او را به آغاز ماموریت تغییر جامعه بشری فرامی خواند, یک مسیح تمام عیار می شود, یک مامور تبلیغ و دعوت به خوبی ها. او در این راه گرچه مصلوب نشد؛ اما مگر کم است رنج تحقیر و مطرود شدن چند ساله در ریگزار غیر قابل زیست شعب ابو طالب, سنگ خوردن و ناسزا شنیدن از دست عامه طائف, یک به یک یاران خود را زیر شکنجه و رنج فرسوده دیدن و بی پناه ماندن و صدها رنج دیگر؟

آنگاه که هنگام نجات قوم خود که اقلیتی مذهبی و تحت ستمند می رسد, او موسای دوران گشته و دستور مهاجرت میدهد و خود نیز شبانه از رنج اقتدارگرایان بی رحم سرزمنینش گریز می کند تا برای اقلیت همکیشش سر پناهی امن تر بیابد.

محمد اما نه بوداست که مرشد عارفان وارسته است, نه عیسای خوب خصال منتقد جامعه امپراطوری دوران, و نه موسی پیامبر اقلیت هاست. او همه اینها را یکجا دارد و بلکه پا را از مرز پیامبران و آسمانی ها فراتر نهاده و الگوی زمینی های اصلاحگر نیز می شود.

او همچنین یک روشنفکر متعهد است که با نقد جامعه پر آشوب دوران, رسالتش را آغاز می کند و پس از تحمل رنج های بسیار از دل جاهل ترین و بدوی ترین و محافظه کار ترین قبایل پر آشوب عرب جامعه مدنی تشکیل می دهد. قبل از گاندی این اوست که نشان می دهد می شود در عین سیاست پیشگی, اخلاقی ترین فرد نیز باقی ماند.

محمد اما, سلطان جرئت و پایداری در مبارزات اجتماعی است. تصور کنید چه تصمیم سخت و جسورانه ای خواهد بود اگر کسی حتی در قرن حاضر که سالهاست الحادگرایی مد روزه بوده است, قرن آزادی بیان و رسانه و تنوع افکار و مکاتب است, بیاید و آنهم در نهایت صحت و سلامت فکر و روان و از روی تعقل و تامل ناگهان در جامعه ای مذهبی بانگ برارد که مثلا خدایی وجود ندارد, و یا دست کم دین فعلی شما بکلی باطل است و گمراه کننده!
سخت تر از آن استقامت و اصرار بر چنین گفته ای است که هم با ایمان عوام متعصب منافات دارد و هم با منافع خواص و ارکان قدرت آنان در تضاد. محمد در اوج جهل و خفقان و بی پناهی در جامعه خود و جهان دور و بر دست به چنین اقدام جسورانه ای می زند.

اما باید دانست که صرف نظر ازآن بانگ آسمانی که در سینه محمد فریاد می شد و او را به حرکت وا می داشت و نیز حمایت های گاهگاه و محدود ماوراءالطبیعی, دیگر تلاشهای او ریشه ای کاملا زمینی داشته و با ابزار های کاملا عادی و بشری انجام می شد.

عدم توجه به این نکته از مهمترین ظلم هایی است که بر این اعجوبه بشری روا داشته شده است. در قرآن بصراحت از زبان او گفته می شود که " من بشرم مثل خود شما که فقط به من وحی می شود". قران از ما می خواهد که زحمت, جرئت, استقامت و تدبیر های او را در راه تغییر جامعه بشری یکجا به حساب نیروهای آسمانی نگذاشته و او را خلع سلاح, بی اعتبار و غیر قابل الگو برداری نپنداریم.

متاسفانه هم جاهلان مذهبی و هم روشنفکران نادان هر دو در روا داشتن ستم بر چنین شخصیتی همداستانند. بعضی از روشنفکران ضد مذهبی با نادیده گرفتن و حتی نفی و استهزاء او خود را از این کامل ترین الگوی تغییر و تکامل جهش گونه جامعه بشری محروم کرده و از طرفی مذهبی هایی کوتاه نظر نیز با پیچیدن هاله ای از تقدس دور حتی بشری ترین و زمینی ترین ابعاد شخصیتی او, او را از یک واقعیت تاریخی به یک اسطوره ذهنی و غیر قابل الگو برداری تبدیل کرده اند.

محمد نمونه اعجاب انگیزی است از مدیریت, رهبری, جامعه شناسی, سیاست و اخلاق حتی برای محققان غیر مومن. فراز و نشیب تاریخ انقلاب محمد می گوید که او با اصول زمینی کارش را پیش برده است نه با دم مسیحایی. و این در حقیقت نه یک نقطه ضعف بلکه باید بهترین نقطه قوت او تلقی گردد.

محمد گاه کارش خوب پیش می رفت و گاه هم به بن بست می رسید همچون سالهای اول مکه و قبل از هجرت, او گاه شانس می آورد و گاه خیر. گاه چون جریان طائف مطرود می شد و گاه چون بیعت عقبه مورد استقبال قرار می گرفت. او گاهی شاد و پیروز بود و گاه آنقدر نژند از روند و اوضاع که از بلال می خواست که با سردادن بانگ محمدی نشاط را به جمع او تزریق کند: " ارحنا یا بلال"!

محمد در جنگ احد متحمل شکست شد چون یک انسان عادی, محمد دندانش شکست چون یک انسان عادی, محمد به صلح حدیبیه تن داد که در کوتاه مدت شاید به ضعف و ذلت تعبیر می شد. محمد این الگوی لطف و رحمت بناچار دستور قتل شاعری را صادر نمود آنگاه که هجو سرایی و فحاشی آبرو و هیبت پیروانش را هدف قرار داده بود. او اما "وحشی" قاتل هم حمزه را هم بخشید, چرا که الگوی رحمت بود. با این وجود او انسان بود و از حس و عواطف بشرعادی دور و بی بهره نبود و به دلیل از وحشی مسلمان بخشوده نیز خواست که قدری کمتر جلوی او آفتابی شود تا که قتل حمزه مکررا برای او تداعی نشود. محمد در اوج قدرتش عقده گشایی و لجبازی نکرد و متهم ردیف اول دشمنی با خود را در فتح مکه, نه فقط بخشید بلکه او را بزرگ و صاحب امتیاز گردانید.

یاران محمد نیزدر ذات خود انسان عادی بودند. آنها هم نقاط قوت و ضعف انسانی داشتند. بودند مسلمانانی که از پیروی محمد بکلی دست کشیدند. بودند یارانی که سر بزنگاه قول و قرار یادشان می رفت. بودند کسانی که در تردید بسر می بردند. اما فقط رهبران اجتماعی و جامعه شناسان آگاه می توانند عظمت کار او و قدرت الهام بخشی فردی و رهبری اجتماعی او را تاحدی درک نمایند.

رهبر و مرشدی که قبل از خود حتی یک نفر همفکر هم نداشت. همه در خلاف جهت آموزه های بعدی او زندگی می کردند.او در نگاه ظاهر هیچ منبع قدرتی نداشت, مگر قدرت الهام, خودسازی و صداقت. او یک به یک انسانهای مستعدی را الهام بخشید, تربیت کرد, به حرکت در آورد و با سیاست و کیاست و استقامت فرهنگ جهانی را دگرگون نمود. آیا می توان او را با رهبران سیاسی و اجتماعی دیگری که فقط از موج آماده بدنه معترض اجتماعی بهره برداری کرده اند در یک راستا قرار داد؟

چه ظلمی است که انقلاب پیچیده محمد را به سادگی در قالبی کلیشه ای بسته بندی نموده و بسان روشنفکرانی بی اطلاع اظهار داشت که او را تعارض و جنگ قدرت دو شعبه اموی و هاشمی قریش به پیش رانده است!

و چه ظلمی است اکنون که دیگرانی در قالب پیروی از او به او و به جامعه بشری روا می دارند. آنهایی که در هوس احیای امپراطوری تاریخی اسلامی به سمت اسلام گرایی خیز برداشته اند و می خواهند عقده حقارت ناشی از حمله صلیبی ها و استعمار کهن را با این عنوان جبران کرده و با غیر بشری ترین روش ها یی که مرتکب می شود نام زیبای این بزرگ مرد را مخدوش کنند.

محمد برای احیاء یک امپراطوری علیه امپراطوری های دیگر و یا به انتقام از گذشته ای نامطلوب و یا در پاسخ به عقده ای آزار دهنده قیام نکرد. او از در مودت و احساس قرابت بشری با همه دنیا در آمده و در حالی که هنوز اسلام از چند چادر قبایلی درریگزارحجاز پیشتر نرفته بود, با همه امپراطوری های دنیا رسم مکاتبه و دعوت و تبلیغ را در پیش گرفت. او اگر برای غصب امپراطوری آنان نقشه کشیده بود, قطعا درایت آنرا داشت که در زمانی مناسب تر و به شکلی منطقی تر و سیاستمدارانه تر به پیش رود.

او هرگز اسلام را هویت شرقی ها علیه غربی ها قرار نداده و هر چه داشت تحفه ای برای کل بشریت بود. او شایسته است یکبار دیگر مورد مطالعه مصلحان و آنانی که دغدغه اجتماع و توسعه و تغییر دارند قرار گرفته و دست متعصبین قدرت طلب و عقده گشا از توسل به نام این پیام آور رحمت و اصلاح گر بزرگ اجتماع بشری کوتاه گردد.
رازگو بلوچ – مرداد 1387

۱۳۸۷/۰۴/۳۱

نقدی بر نقد آقاي رخشاني: دهمرده رفت!

بقلم رازگو بلوچ
چندی پیش به مطلبی از آقای محمد تقی رخشانی برخوردم که به نقد دوران استانداری آقای دهمرده پرداخته بود. دورانی که به ناچار باید پذیرفت, نقطه اوج التهابات سیاسی, امنیتی, مذهبی و قومیتی در این استان دارای ساکنان بومی بلوچ، سيستاني و شهروندان ديگر بوده است.

از آقای رخشانی هم چیز هایی می دانم: روزنامه نگاری که در عین حفظ و تاکید بر هویت تشیع سیستانی خود, معتقد به همزیستی و رقابت مسالمت آمیز با بلوچ سنی است. او از عده بسیار انگشت شمار سیستانی های اصلاح گرا بوده که از عملکرد دسته فوق العاده متعصب و غیر دوراندیش سیستانی ها (که البته شامل همه آنان نمی باشد) رضایت نداشته و خواستار نوعی منش معقولانه و همه جانبه گرایانه در عملکرد آنانی است که بر مسند قدرت و تصمیم گیری های استانی و حتی مرکزی تکیه زده اند.

مانده بودم که به نقد آقای دهمرده بپردازم و یا به نقدی بر نقد آقای رخشانی بسنده کنم. دست کم به این دلیل که اولا اوضاع و احوال اصحاب قدرت بر همگان اظهر من الشمس است و نقد ما گزافه ای بیش نخواهد بود و دوما به دلیل آنکه انتقاد از اصحاب رسانه مرسوم تر است و شاید کم خطر تر, به دومی رضایت دادم.

بسیار علاقمند بودم که با چنین فرد معتدل و اهل اندیشه اجتماعی درجامعه سیستانی ها به بحث و همفکری می نشستم؛ اما جایگاه من با او بسیار متفاوت است. آقای رخشانی چیز های بسیاری دارد که من ندارم: او برای خود روزنامه ای دارد, دانشگاههای استانی با افتخار به او فرصت تدریس می دهند, پشتش به انبوهی از دوستان و آشنایانش گرم است که دست کم مسند قدرت و سمت های استانی بسیاری ار در اختیارداشته و هویت قومی و مذهبی اش به او امنیت خاصی بخشیده و دست کم در همان ابتدای امر به چوب بدبینی و سوء ذهنیت رانده نمی شود. دسترسی او به اطلاعات و تصمیمات مدیریتی و اجتماعی قابل قیاس با امثال من نیست. حتی مخالفانش نیز هر چه باشد آنقدر اشتراک منافع خرد و کلان با او دارند که اگر او را بکشند استخوانش را دور نمی اندازند.

اما در چنین شرایطی که هم اوضاع برای فرصت طلبی بر وفق مراد بوده وهم زمان بیش ازموقع برای انتقاد نامناسب, خیلی هنر می خواهد که کسی دور اندیشی پیشه ساخته وسخن از اعتدال و انصاف بگوید و در این بازار پر آشوب و وانفسا حال و روز اقلیت بلوچ را هم در نظر داشته باشد. اگر آنچه که شنیده ام درست باشد, رخشانی در این میان شایسته تقدیر است.

اما در ارتباط با نقد آقای دهمرده باید گفت رخشانی قدری جایگاه خود را از یک روزنامه نگار جامع نگر به سخنگوی سیستانی های مخالف استاندار و همفکرانش تنزل داده است. او در همان ابتدای مقاله لیستی از مدیرانی با سابقه در استان نام می برد که مورد بی مهری استاندار قرار گرفته اند.
او بی آنکه شاید خود بخواهد دست به یک افشاگری جالبی می زند: همه مدیران (در رده مدیر کل) نامبرده شده توسط ايشان سیستانی اند! گویا بلوچ آنقدر در این میان نادیده انگاشته شده و به حاشیه رانده شده است که حتی در صف مدیران مخالف استاندار هم مهره ای برای خود دست پا نکرده است! و از طرفی گویا بازار طرف مقابل آنقدر گرم است و خیالشان آنقدر راحت, که به جای نیاز به همدلی و ائتلاف, زمان را برای تسویه حساب و تفکیک جبهه های متنوع خود مناسب دیده اند.

شایسته بود آقای رخشانی به طرح این سوال نیز می پرداخت که چرا وضع مدیریتی استان بگونه ای است که بومی های بلوچستان در خود بلوچستان نیزاینگونه نادیده گرفته شده اند و چرا استاندارمجری "مدل استانداری بومی" برنامه ای در جهت تعدیل این وضعیت نداشته است.

"بومی" کلمه ای نامبارک است که اتفاقا همین دسته ابداع کرده که تا از یکطرف برای خود حقی ویژه در مقابل شهروندان شیعه مهاجر از دیگر نقاط کشور قائل شده و در عین حال با خلط مبحث و گمراهی ادبیات رسمی و عامه , این تنها دستاویز طبیعی بلوچ محروم و نیازمند توجه خاص مرکز را از ید وی خارج و در انحصار خود گیرند.
حال که آقای دهمرده بعنوان استاندار بومی مورد خطاب آقای رخشانی است, شایسته بود ایشان یا بعنوان یک ایرانی جامع نگر این واژه مورد سوء استفاده انحصار طلبان را تقبیح می کرد و یا در غیر این صورت می پرسید سهم بومیان بلوچ در این مدل بومی استانداری چه بوده است؟

البته بر ایشان گناهی نیست چرا که چه کسی گفته است وظیفه ایشان خبرگیری و انعکاس حقایق و وقایع این سو و آنسوی بلوچستان است؟ مگر یک آدمی تا چه حد می تواند از دور دستها نیز خبر داشته باشد و دغدغه دیگران را در ذهن؟ والا باید از جنبه های متناقض و تامل برانگیزی که نوع مدیریت بومی مذکور تجربه نمود پرده بر می داشت.

به ویژه آنجا که فی المثل در یکی از دورترین شهر های بلوچستان, نه یک بار و بلکه بکرات, هربار دهها نفر از كاركنان بومي همان شهر فلان ارگان و يا دانشگاه یکجا اخراج می شدند و بی آنکه بدانند چرا, خانواده هایشان از نان خوردن می افتادند تا که از هفتصد کیلومتر دور تر! همه اقوام و خویشان مدیران بومی! از آبدارچی و کارگر تا دیگر رده ها فاتحانه وارد شهرمذکور شده و در فضایی امن و خودمانی و خانوادگی! به تجربه مدل بومی مدیریت بپردازند.

یکی از محورهای پررنگ انتقادات آقای رخشانی, استفاده از مدیران کم توان و فاقد ظرفیت های لازم بوده است. ایشان به اجمال از انبوه پروژه های مطرحی می گوید که به همین دلیل راکد مانده و یا از دور خارج شده اند و از تبلیغات و ظاهر سازی های بی ثمری می گویند که ما همگان در طول این مدت در معرض بمباران آنها بوده ایم.

ایشان اما اي کاش قدري بیشتر ازباز گذاشتن میدان برای جولان آنانی می گفتند که چون نوجوانانی کم تجربه, احساساتی, آرمانگرا وبسیار مغرور به فرصتی که دست داده است, عنان از کف داده و با اعمال کوتاه بینانه و غیر مسئولانه خود به تحریک دیگرانی چون خود در طرف مقابل پرداخته و استانی را به سمت آشوب و عناد و رقابت هاي شرم آلود سوق دادند.

تاريخ بياد ندارد بلوچستان صحنه درگيري اقوام بلوچ و سيستاني باشد. آنها هردو وارث یک درد مشترک بوده اند. تيغ باد و آفتاب و خشكسالي بر گرده بلوچ و سيستاني يكسان نواخته است. ساحل نشينان این هامون بي وفا كه گاه تا سالها چون سراب محو و نازيبا مي شود درد فقر را خوب لمس کرده و خوي مهر و همدردي و قناعت را تا آن حد آموخته اند که از حال و روز بلوچ لب خشكيده و گرسنه دشتياري در سالهاي اوج خشكسالي خبر داشته باشند و حال که خود در موقعیتی بهترند نانی به سفره او هم بیندازند.

بلوچ و سيستاني با هم وصلت داشته اند، گاه به تدريج با هم در آميخته و خرده فرهنگ جديدي تشكيل داده كه خوبي هاي هر دو فرهنگ را دربر داشته است. تعدادي از اقوام سيستاني در عين حال كه به ريشه نژادي بلوچي خود افتخار مي كنند، سيستاني بود ن را جزئي از هويت خود مي دانند.

باید پرسید آیا مي شود پذيرفت درست در دوران آبادي و وفور نعمت وآنگاه که گستره دانش و دانشگاهها تا روستاها نیز کشیده شده است و تبلیغ انواع جلسات و سمینار ها و تحقیق ها گوش فلک را کر کرده است, اما بينش اين دو قوم بالعکس, به کمترین میزان خود نسبت به گذشته رسیده وتازه هوس دشمنی و رقابت بعضی ها گل کرده است؟خیررسانی این دانشگاهها و دانشگاهی ها و بویژه انبوه مدرک دارانی که هم اکنون صاحب منصبان عرصه های استانی می باشند پیشکش, کاش کسی به آنان بگوید لااقل به اندازه پدر بزرگ های بی سواد اما باتجربه و دور اندیش خود عاقل باشید و واقع گرا تا رشته عطوفتی را که پدرانتان بین ایندو قوم تنیده بودند نگسلید.
ما فرض را بر این گرفته ایم که آقای رخشانی انتظار داشته اند که دوران استانداري بومي به دوران "آشتي بومي" و جبران مافات و پاياني بر روند فرصت طلبي و تبعيض هاي مخرب باشد. طبعا اين موضوع بیش از هر چيز ديگر براي ايشان به عنوان يك روزنامه نگار و فعال اجتماعي (آقاي رخشاني) مهم تر است و يا بايد باشد.

اما سوال اينجاست كه آیا ايشان در اين خصوص از اوضاع رضايت داشته اند كه به جای محور قردادن آن, تقليل انتقادات خود درحد موضوع بي مهري استاندار با عده اي از مديران كل سيستاني را صلاح دیده، و یا اینکه اصولا فرض ما اشتباه و خیالی بیش نبوده است و ما در وسعت دید و همه جانبه گرایی ایشان قدری اغراق نموده و بی جهت به همذات پنداری مشغول بوده ایم. اما هر چه باشد تا باشد از این دست گفتمان ها, که اندک است و نایاب.
رازگو بلوچ – تير 1387

۱۳۸۷/۰۴/۱۴

چه تنهاست آنکه منصف باشد...

بقلم رازگو بلوچ

داشتن ایده های منصفانه در جوامع کمتر توسعه یافته کاریست مانند راه رفتن روی لبه تیغ آنهم بر فراز پرتگاهی عمیق. و ضع در بلوچستان (و نه صرفا میان بلوچها) از این نیز بدتر است.

اگر من بلندگوی صاحبان مناصب دولتی می شدم و به درشت نمایی و تمجید از کرده ها و لاپوشانی و توجیه ناکرده هایشان می پرداختم, پشتوانه ای قوی در همه جا می داشتم و چه بسا که رسانه هایی جدی تر و رساتر در اختیار داشتم.

اگر من شعار می دادم و چون سیاست بازان از افتخارات و مرزبندی های اغوا کننده می گفتم و روی احساسات غریزی قومی دست می گذاشتم, حرفهایم تا آن سوی مرزها می رفت و برای خود جایگاهی در میان اپوزسیون دست و پا می کردم.

اگر من با نعصبات کور مذهبی جلو می رفتم و سوار بر موج احساسات عقیدتی مردم می شدم, چه بسا صدها نفر همراه با من به جانفشانی نیز حاضر می شدند و هر آنچه را که می گفتم با گوش جان می شنیدند و تبلیغ می کردند.

اگر من حرف های قلنبه سلنبه دانشگاهی می زدم و از فلانیسم و فلانسفکی و سبک فلان و تفکر بهمان می گفتم, دست کم به این کنگره و آن سمینار دعوت می شدم و چه بسا روزی جایزه فلان بنیاد و فلان دانشگاه انتظارم را می کشید.

اما من هیچ نیافته ام, چون هیچ نخواسته ام. آمده ام که گریز کنم از همه آنچه که هوش و ذهن بسیاری را ربوده است. اگر این خود یک شعار نباشد, من رسیدن به حقیقت را و لو در خلوت و تنهایی خویش به همه دبدبه و کبکبه عالم ترجیح می دهم. هرچند اینکه الان خود را اینگونه تبلیغ می کنم, بر خلاف ادعایم است و یک گام برگشت به عقب.

شفاف بگویم, من تعصب قومی و مذهبی را آفتی برای نوع بشر می دانم و اتفاقا همه مشکلات بلوچ را در تعصبات دیگران به او و در عین حال تعصبات خود او با خویشتن خویش می دانم.

من بلوچ را فقط به چشم انسانهایی مظلوم می بینم که هم دیگرانی متعصب در طول تاریخ به او ستم روا داشته و هم خود او جانانه کمر به بدبختی خود بسته است.

من به قومیت بلوچ چندان کاری ندارم, تعصب مذهبش نیز اولویت من نیست, اما مظلومیت او قصه ای دیگر است و محرومیتش, که قابل چشم پوشی نیست. وضعیت بلوچ مایه شرمساری خود او, همسایگان و هموطنانش و همه اولاد آدم است.

به جای تعریف و شعار, من به آسیب شناسی معتقدم و درک وضع نابهنجار موجود و سرکشیدن داروی تلخ نقد به امید بهبودی مداوم. من نمی توانم از پای لنگ بلوچ در مسیر تمدن نگویم و فقط با توصیف شیران کوههایش و حماسه های جاودانش دل خوش دارم.

من به مسجد و عبادت ارادت دارم ولی نمی توانم کپر نشینان بی نان و قوت و فرزندان بی آینده شان ببینم و باز دغدغه اول و آخر خود ساخت مسجد بدانم.

من به سیاست و دولت و دیگران کاری ندارم, ولی انصاف نیست که تحصیلکرده محروم و بی بضاعت بلوچ دربدر در پی کار و لقمه ای نان, سرانجام مایوس و بی پناه به اعتیاد روی آورد, در حالیکه عزیز دردانه های مرفه بسیاری از دور ترین شهرها در زادگاه او مشغول بکار می شوند, آنهم در حالیکه به جای شکرو سپاس دائم از بخت بد خود و بودن در چنین مکان دورافتاده و غیر قابل تحملی نالیده و خود را طلبکار دیگران می دانند. حتی گاه زن هایشان را نیز همانجا مشغول بکار می کنند تا که افسردگی سراغشان نیاید!

من از قوم گرایی نمی گویم. من از آن فرهنگ ایرانی, اسلامی و انسانی می گویم که سفارش می کند نان سفره مان را هم برای همسایه ندار نصف کنیم.

دیگر ممالک دنیا به تنوع قومی و فرهنگی افتخار می کنند. جالب است بدانیم زبان اقلیت "ولز" ها که هیچ قرابتی با انگلیسی ندارد, در چند قدمی لندن با تلاش و سرمایه گذاری فراوان دولت و خود انگلیسی زبانها در حال نشر احیاء است تا از مرگ احتمالی یک تنوع زبانی جلوگیری شود.

چگونه است در شبکه استانی ما گویی که طاعون آمده و همه بلوچ ها مرده اند و دوربین شان هیچگاه موفق به کشف و ضبظ چهره آفتاب سوخته این سفید جامگان منقرض شده نمی گردد. در خیابانهای شهر, در استودیو ها, در نمایش ها, در خبر ها کمتر اثری از این گونه حیات باستانی به چشم نمی خورد.
معمولا سمبل شبکه های تلوزیونی آنتن است که بر بلند ترین نقطه نصب می شود. چگونه است که بلندای تفتان نادیده گرفته شده و آنتن شبکه تلوزیونی مان بر یا درون دریاچه ای فصلی نصب می شود؟ اینگونه تعصبات فنی! در نوع خود نوبر است.

اما مگر ما فقط از یک طرف تعصب دیده ایم؟ چند روز پیش در وبلاگ یکی از شخصیت های مذهبی خودمان که منشی منطقی در پیش گرفته است, فقط یک نصف جمله به تعارفاتم اضافه کرده و یاد آور شدم که خوب است علماء سنی هم بیش از پیش انتقاد پذیر و پذیرای افکار جوانان باشند. در کمال ناباوری آن نظر هرگز پخش نگردید! حالا اگر همان شبکه هامون دست چنین تفکری هم باشد چه چیز به نفع عدل و انصاف تغییر خواهد کرد؟

عزیزی در یکی ازلینک نظرات گفته بود " اما ای رازگو بدان که بلوچ غیر سنی بلوچ نیست". ایا این عین همان تفکری نیست که چوب آنرا خورده ایم؟ چه چیزی به نفع عدل و انصاف عوض خواهد شد اگر سنی متعصب جای شیعه متعصب را بگیرد؟

به من اعتراض شده که چرا به خوانین حمله برده ام. چرا تحصیلکردگان را مذمت نموده ام. چرا به دینداران! تاخته ام. چرا قوم بلوچ را تحقیر کرده ام. خانواده ام نگران است که نکند فردا مرا پای محاکمه دولتی یا شخصی بکشانند. حال من جز از کودک درون خود و دعوت همگان به صداقت و انصاف نگفته ام.

من می گویم اگر انصاف نباشد هرگونه تغییری فقط جای ظالم و مظلوم را عوض می کند. در آن صورت فقط عقده هاست که باهم خواهد جنگید و نباید به جنگی علیه نفس ظلم دل خوش کرد.

من در این مدت گاه نظرات سازنده دریافت کرده ام. گاه مورد لطف و تشویق بوده ام. گاه هجو شده ام. گاه مورد سوء برداشت بوده ام. تا حال که به اینجا رسیده ایم. باقی هم با خداست و با شما عزیزان که خواهید فرمود چگونه ادامه دهم. نظرات شما در هدایت ما به سمت صراط مستقیم بسیار موثر است.
رازگو بلوچ – تیر 1387

۱۳۸۷/۰۴/۱۱

سیستم "خود خنثی سازی" در فرهنگ بلوچ

بقلم رازگو بلوچ

قصه عجيبي است قصه بلوچستان. سرزمين تز و آنتي تزها. هر خواسته اي، در درون خود ضد خود را پرورانده است. از اين روست كه به سرزمين "هيچ ها" شبيه گشته است! مي دانم كه قبولش سخت است. مي دانم كه مقصر ما نبوده ايم و موضوع به صدها عامل ربط پيدا مي كند.

خبر ندارم يك چنين تئوري اي در جامعه شناسي به ثبت رسيده است يا خير، اما من معتقدم كه هر جامعه اي طي يك قانون نانوشته دروني، سطح رشد و خودشكوقايي فرد و در نتيجه خود آن جامعه را تعيين كرده است. درست مثل مدارس، كه سطح يكي ابتدايي است و ديگري راهنمايي و يا دبيرستان. بديهي است سالها ماندن، تلاش، تمرين، نوع آوري، تجربه و درس خواندن در يك دبيرستان، هرگز منجر به كسب عنوان دكترا نمي شود. حالا مي خواهد فرد خداي نبوغ باشد و افسانه تلاش و كوشش.

گلایه رهبران و مصلحان اجتماعی در این باب شنیدنی است, آنگاه که می خواهند سطح رشد جامعه را بالا ببرند. آنجا دیگر قضیه مثل ارتقاء یک مدرسه ابتدایی به راهنمایی نیست که با یک بخشنامه و چند کلاس و معلم قابل انجام باشد.

فی المثل ماموری جسور و آسمانی چون محمد ص چه سان ازجهل اعراب و تغییر ناپذیری سردمدارانشان گلایه می کند و موسای نبی نیز از نافرمانی و لجبازی بنی اسرائیل چه شکوه ها که ندارد. حتی قرنها بعد متفکری چون اقبال از شوره زار بودن خاک جامعه هندی می نالد و امیر کبیر و مصلحانی دیگرقربانی رکود و بی وفایی جامعه خود می گردند.

در بلوچستان اما اوضاع از این هم بدتر است. در سفره ای فکری و فرهنگی که بشر در بستره تاریخ و اجتماع گسترده است سهم بلوچ مستعد تقریبا صفر است. تولید فکر در این جامعه یک تابو است. بلوچ هنوز درگیر نیاز های اولیه خود و در حال چاره جویی مشکلاتی است که برای بشر قرنها پیش حل شده اند. بعضی از الگوهای فرهنگی بلوچ بدترین نوع الگوهاست.

بی تعارف باید گفت, بگذار دل بسیاری ریش شود و بسیاری دیگر توان هضم آن را نداشته باشند, به هرحال بلوچ از خشن ترین و نا مترقی ترین کشور خاورمیانه (و پنجمین کشور فقیر دنیا) یعنی افغانستان بیشترین اقتباس فرهنگی را نموده است:
مسائلی چون مرد سالاری ناجوانمردانه که بنام غیرت! تبلیغ می شود, عدم فبح قتل نفس, بگونه ای قاتلان و جنگ افروزان قبیله ای به جای مطرود شدن, تبدیل به رهبران و مراجع جامعه می گردند و دانشمند ترین انسانها از آنجا که خوی جنگندگی ندارند, منزوی و مطرود می مانند.
دلیل آن نیز واضح است. دارا بودن کارنامه قتل در این جامعه, نشانه ابهت و قدرت اجتماعی است و در نتیجه جایگاه فرد را تا سکانداری اجتماع پیش می برد. بگونه ای که ناظران خارجی و به ویژه دولت مرکزی و مقامات محلی نیز طرف حساب خود و نمایندگان موثر این جامعه را از این دسته انتخاب می کنند و نتیجتا جامعه, کشور و حتی جامعه جهانی از پتانسیل فکری پویا ترین ذهن های این جامعه بی بهره می ماند.

جزم اندیشی و حتی خشونت مذهبی و عدم تحمل هیچگونه رقیب فکری و ایدئولوژیک و تقبیح نوع آوری و "بدعت" دانستن تفکرات نو عاریت نامیمون دیگری است که ریشه دیگر فرهنگ های همسایه داشته و این این سرزمین را به یک شوره زار فکری تبدیل نموده است.

نظام قبیله ای و تحقیر تیره هایی توسط تیره های دیگر چیزی است که در دنیای پنج میلیارد و اندی امروز فقط در افغانستان یافت می شود و بلوچ با انتخاب و حفظ این بدترین نوع الگوی اجتماعی, خود را با بدبخت ترین کشورچهار قاره, هم سرنوشت کرده است.

شاید آنچه که بلوچ از آن مصون مانده بود, فرهنگ تظاهر و دغلبازی و عدم صداقت بود که آنرا نیز به تدریج ازفرهنگ مرکز نشینان و شهرهای بزرگ در حال اقتباس است.

صرف نظر از اقتباسات نامیمون فرهنگی, جامعه بلوچ مکانیزم "خود خنثی سازی" پیچیده ای درون خود طراحی نموده است که همانگونه که اشاره گردید, اجازه رشد و ارتقاء را از فرد گرفته و تلاش و استعداد های اورا عقیم و بی حاصل می سازد. در ذیل به بخش هایی از اصول و قواعد این سیستم نا میمون اشاره می کنیم:

1- اصل عدم اعتماد به نفس جمعی: طبق این اصل بلوچ نه خود و نه دور و بری های خود را شایسته بزرگی و ارتقاء می داند. از این روست که تقریبا مشاهده نشده است هیچ شخصیتی در زمان حیات خود توسط خود بلوچ ها به بزرگی رسیده باشد.

باید آقای مهاجرانی وزیر بیاید و از هنر دونلی زن بلوچ خوشش آمده و چند کلمه ای از او تعریف کند تا ناگهان چهره ای بنام "اسپندار" در کهنسالی مطرح گردد. باید اقای حسنی استاندار از "کمالان" تمجید کند تا توپخانه براه افتاده علیه او جامعه خودی اندکی متوقف گردد. باید خانم "کارینا جهانی" به زبان بلوچی و بزرگان او بهاء دهد تا آنها خود به این باور برسند!
با کمال احترامی که برای حسن نظر و تلاش این بانوی ندیده قائلم من بعنوان "راز" گو مجبورم قضیه از زوایای پنهان دیگری نیز ببینم. همینکه به خود می بالیم که فلان مستشرق و فلان محقق در مورد ما فلان گفته و فلان کرده است, شکلی از عدم اعتماد بنفس جمعی را نشان می دهد و باید هشیاربود و صرفا اینگونه اظهارات و فعالیت ها باید ارج نهاد و نه اینکه اعتماد بنفس و هویت خود را به تائید و یا عدم تائید دیگران گره زد.

2- اصل عدم پذیرش رشد همجواران: این موضوع هم همچون قبلی مختص بلوچ نبوده و برای نوع بشر بطور کل صادق است. اما با شدتی عجیب که در بلوچستان رایج است باید آنرا به شکل معضلی محلی و ویژه مد نظر قرار داد.

تحصیلکردگان بلوچ فی المثل, علیرغم داشتن اشتراک نظر و درد مشترک در قبال جامعه درمانده خود, به جای همگرایی و سینرژی, به رقابت پنهان و آشکار مشغول بوده و در خوش بینانه ترین حالت نیز همکاریهای متقابل شان در حد بده بستان ها و معاملات اجتماعی باقی مانده است.

با وجود مدارس دینی متعدد و فارغ التحصیلان چشمگیر حوزوی تقریبا هیچگاه شاهد برخاستن چهره هایی نو از نسل های جدیدشان نبوده ایم و همگی شان در سایه بزرگان معدود سنتی خود باقی مانده و به تکرار یکدیگر پرداخته اند.

کدخدا ها نیز بدیهی است که جای خود را به تازه نفس های خوش فکر تر نداده و ظهور چهره های دیگر را برای خود یک کابوس می پندارند.

3- اصل حسادت و تخریب شخصیتی: موضوع عدم پذیرش رشد همجواران شاید اندکی پذیرفتنی تر باشد, اما اوج فاجعه آنجا آشکار می شود که صحبت از رقابت ها و حسادت های کشنده و کور کننده مستعدان عرصه های مختلف جامعه بلوچ باشد.

در بلوچستان چهره ها ی موجود سیاسی, اجتماعی, فرهنگی و مذهبی به شدت مراقب همدیگرند و هر گونه حرکت یکدیگر را پایش و تحلیل می کنند. هرگونه احتمال رشد و ارتقاء جایگاه یکی بی اذن و موافقت دیگران, با موجی از حسادت و تخریب های مختلف همراه گشته که عرصه را بر او تنگ و حتی المقدور نتیجه تلاش هایش را عقیم می کند.

اگر چه آنچه گفته شد تلخ می نماید اما تحلیل و بررسی علل ریشه ای اینگونه رفتارهای اجتماعی غالبا گواه آن است که ویژگی های محیطی و عوامل بیرونی سهم بنیادی تری در شکل گیری شان داشته وشایسته است فرد فرد بلوچ و بویژه نسل جدید آن را باید تا حد زیادی از این اتهامات مبرا نمود.
آنچه مهم است, وقوف عموم از اینگونه عادات و باورهای مخرب فرهنگی و سعی در معالجه فردی و جمعی آنها است. تحولات جهانی نیز به این روند کمک و رفع آنها را تسریع خواهد نمود. اما بهر حال همه چیز فقط از خود ما است که آغاز می شود.
رازگو بلوچ – تیر 1387

غروب کاجو (هیت قصرقند)

غروب کاجو (هیت قصرقند)