واگويه هاي رازگو بلوچ
من يك اقليتم، اقليتي تمام عيار. در كشورم بخاطر نژاد، زبان و مذهب مادري، در شهرم بخاطر افكار و در جمع نزديكان بخاطر روحياتم؛ من در جمع اقليت ها هم اقليتم.
من اقليتم چون ديگران اينگونه راحت ترند. پدرم شايد نمي خواست كه اقليت باشد، تقصير نياكانم هم نبود. من نيز آنقدر ديوانه نبودم كه اينگونه شوم. اما طبيعت چنين مي خواست و قرعه به نام من افتاده بود.
حال محكومم كه به اقليت بودن خود افتخارکنم، به ديگراني چون خود عشق بورزم و تلاش كنم برای رهایی از فشار سنگين اكثريت هاي پنهان و آشكار.
منم دانه اي دور از رود كه در روياي جنگل شدن مدفونم، گرچه ريشه هاي الهامم، هنوز زمين را در خود نتنيده اند.
منم دانه اي دور از رود كه در روياي جنگل شدن مدفونم، گرچه ريشه هاي الهامم، هنوز زمين را در خود نتنيده اند.
تاج سبزي يك روز بر فرق اقليت ها خواهد بود و همگي يك زمين را سجده خواهيم كرد. روزگاري تفاوت ها را سر دست خواهند برد. روزگاري همه چيز متفاوت خواهد بود.
رازگو بلوچ – خرداد 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر