بقلم رازگو بلوچ – خرداد 1387
ذهن من تناقضی بزرگ در خود دارد. من از خواسته ها, اغراض, امیال و مسائل پیچیده انسانها سردر نمی آورم. ذهن من گاه آنچه را که همگان بسادگی می فهمند و دغدغه اول خود می دانند درک نمی کند و با بی توجهی از کنارش می گذرد. گاه در می مانم از علت آنهمه جنب و جوش و هیاهو و درگیری و می پرسم در پاسخ به کدامین نیاز است که بشر اینگونه حاضر است تا حد قاتل همنوع خود شدن و کمر به تخریب و تحقیر همدیگربستن و مانع رشد یکدیگر شدن به پیش رود؟
گاهی اوقات متعجب می شوم که زندگی را که من اینگونه ساده می بینم, بسیاری در اوج پیچیدگی فرو برده و خود و جامعه را در منجلاب جهنمی آن گرفتار نموده اند. خطاب من به همگی است, که گاهی با ندانم کاری, گاه با زیاده خواهی و گاه هم با بی تفاوتی و یا رضایت ضمنی خود در نا امنی و متلاطم کردن جامعه دور وبر و یا اجتماع بزرگ بشری سهیم بوده ایم.
من از دور و بر خود می گویم با ذکر فلاشبکی از زندگی 20 سال گذشته خود و مقایسه آن ها با وضع محیطی فعلی, شما را به قضاوت دعوت می کنم. موارد مشروحه واقعی و مستند می باشند:
دیروز:
نیمه شبی تابستانی است؛ همه روستا جز صدای گاه گاه سگ ها در خواب و سکوت است. من خوابم شکسته است و ذوقم بیدار؛ از ابتدای شب به همراه موسیقی نشاط آوری در حال مطالعه بوده ام و حال شور سرودن و اندیشیدن است که بیگاه به سراغم آمده است. از اتاقم بیرون می زنم. رایحه مست کننده " شریش" ها مرا به سمت کوچه ها می کشاند. غرق در شادی و اندیشه از کوچه ها به جاده عبوری حول روستایم رسیده ام, با قلم و کاغذی در دست که تا زیر نور شیری چراغهای برق واگویه هایم را ثبت کنم.
شور و حال نوجوانی است و فکرهای دور و دراز, تخیل و امید های بسیار و اندیشیدن به آینده ای که بسیار خوش و زیبا می نماید. ساعت ها بدینگونه می گذرد, گاه تا سحرگاه. هنوزصدای پارس سگ ها می آید و رایحه شریش! و این عادت شبهای سالهای بسیاری بوده است.
امروز:
باز هم نیمه شبی تابستانی است و در همان حال و در همان مکانم که شرحش رفت. اما اینبار مهمانی ام که به ییلاق آمده است. گذر20 ساله دنیا رفیقی کوچک به نام "موبایل" همنشین من کرده است و همدمی چشم انتظار, که خانمم باشد. نه انگار که مهمان باشم و بی اختیار بسان قبل درب حیاط را پشت سر گذاشته و به همان جاده عبوری روستا می رسم, در حالیکه به برکت موبایل مشغول بازگویی خاطرات گذشته و سرخوشی فعلی با خانمم هستم.
چراغ موتوسیکلتی از دور و با شتاب به سمت روستا می آید. من به شادی و مکالمه شیرین خود مشغولم و چیزی را مزاحم خود نمی دانم. اما گویا دیگران با من هم عقیده نیستند. مکث موتور سواران و چرخش آنها به سمت من نشان از مزاحم بودن از دید آنان دارد.
حال کنار من رسده اند. بعادت شهر نشین های موبایل بدست برایشان سر و دستی تکان می دهم و هنوزغرق در صحبتم. تعجب و توقف آنها به ناچار مرا متوجه آنها می کند.
در حالیکه در حال بازگویی موبه موی جریان به خانمم هستم, موقتا از خدا حافظی کرده تا با رفیقان ناخوانده چاق سلامتی بکنم. اما نه! آنها برای چاق سلامتی نیامده اند. مرا می شناسند, اما رفتار مرا خیر.
می گویند نصفه شب اینجا چکار میکنی. فکر می کنم اینهم در راستای چاق سلامتی است با منی که همولایتی شانم و سالها ندیده ام شان. اما نخیر. اصرار دارند که ثابت کنم چرا اینجایم. بعد از من می خواهند که زودتر از اینجا بروم.
اندک لجبازی ذاتی من و عدم درک محیط باعث می شود که جدی شان نگیرم. می گویند الان است که فلان ارگان انتظامی بیاید و بگیرد ببردت. و با لحنی دلسوزانه می گویند که تا بفهمند که هستی و منظورت چیست دیر می شود. حرفهایشان را کم کم می فهمم. می گویند که آنها حق دارند فکر کنند من در حال سامان دادن کار خلافی هستم. خودشان هم معلوم نبود این نیمه شب با شتاب از کجا می آمده و چه در ذهن دارند و چرا مطمئن هستند که ممکن است اینجا اوضاع شلوغ شود.
برای محکم کاری و مجاب کردن من یکی شان می گوید فلانی شما آدمی "دشمن دار" دارید و صلاح نیست نیمه شبها بیرون بیائید. گرچه این اصطلاح برای من نمی کرد اما توصیه و بعبارت درست تر تهدید وی را ناخودآگاه قدری جدی گرفته و متعاقب شان به خانه برگشتم, در حالیکه بهت زده و ناشاد شرح ماوقع را به خانمم بازگو می کردم. یادم نمی آید که دیگر بوی شریش و عوعوی سگ ها را شنیده باشم. بر ما چه رفته است؟
رازگو بلوچ- خرداد 1387
شریش: نوعی درخت محلی با سایه ای خنک و شکوفه هایی که در شب بسیار معطرند.
دشمن دار: درگیر بودن در اختلافات قبیله ای و در معرض خطر تحت تعقیب مخالفین خود بودن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر