۱۳۸۷/۰۲/۲۳

بلوچ ونمایشگاه کتاب

بقلم رازگو بلوچ - اردیبهشت 1387
دیروز در نمایشگاه کتاب تهران بودم. فضایی بزرگ و متنوع که طبق روال همه ساله در مصلی برپا می شود. از شرکت کنندگان بخش خارجی که صرف نظر کنیم و بخشهای مستقل ناشران دانشگاهی, پزشکی, کودک و نوجوان و غیره را کنار بگذاریم, تنها در بخش ناشران عمومی آن سی و اندی راهرو وجود داشت و درهر راهرو دهها غرفه ناشرین بر پا بود که در محاصره انبوه علاقمندان محصولات فرهنگی قرار گرفته بودند.(گویا مجموعا حدود 1900 ناشر شرکت داشته اند).

ناگهان غرفه داری جوان با لباس بلوچی نظرم را جلب کرد. جوانی دیگرنیز با ریش های بلند در سمت دیگر غرفه مشغول پاسخگویی به مراجعین بود و و پیر مردی پشت سرشان در گوشه ای مشغول چک و بازرسی لیستهایش بود.

به تابلوی سبز غرفه که نگاه کردم, عنوان " فاروق اعظم" نظرم را جلب و حدسم را کامل کرد. از ناشران مذهبی بلوچ بودند. به بلوچی از پسر جوانتر پرسیدم از کجائید که گفت از زاهدان است. خواستم سر صحبت را باز کرده باشم و با نگاهی تعجب آلود از او پرسیدم که چطور با این عنوان غرفه که دارید توانسته اید مجوز بگیرید. جوان با لهجه شیرین و قاطع سرحدی که با لبخندی عمیق و فاتحانه نیز همراه شده بود نکرار می کرد: " اختیار داره بابا... ".
دوباره نگاهی به غرفه انداختم: جز تعداد معدودی از کتب متداول حوزه های مدارس مذهبی اهل سنت چیز چندانی در آن به چشم نمی خورد.

در حالی که داشتم از آن غرفه دور می شدم با خود اندیشیدم: راستی سهم من بلوچ, عقایدم, فرهنگم, گفته هایم, نخبه ها و اندیشمندانم از این بازار مکاره فرهنگی کجاست؟ چند جلد کتاب چه به زبان شیرین و ملی فارسی, چه به زبان جهانی انگلیسی و چه به زبان مادری مان بلوچی و چه حتی به زبانهای دیگر دنیا, در میان این هزاران عنوان کتب موجود وجود دارد که من بلوچ نوشته و منتشر کرده باشم؟ چند غرفه از صدها غرفه موجود متعلق به ناشران و سرمایه گذاران فرهنگی بلوچ است؟ و حتی بازدید کنندگان؛ درست است که یکی دو بار لباس سفید و براق بلوچی در آن هنگامه قیامت وار فرهنگی به چشمم خورد, اما این همه سهم من بود؟!

می دانم, می دانم که پشت بسیاری از فعالان این عرصه فرهنگی به حمایت های خاص مالی, سیاسی, اداری و دست کم روانی دیگران گرم است. اما آیا ما همه تلاش خود را کرده ایم و آیا از همه ظرفیت های فکری, مالی, حقوقی و عرفی خود بهره برده ایم؟

در برگشت سری به اینترنت و بلاگم زدم. در ستون نظرات, عزیزی تند و شلوغ شمشیر را از رو بسته و پته ام را ریخته بود روی آب که چرا از بلوچ ایراد می گیری و تو فلان هستی و فلان گفته ای! معلوم بود که نه از ظاهر حرفهایم چیزی فهمیده و نه از درد باطنم خبری داشته است.

مرا دردیست که گر گویم زبان سوزد وگرپنهان کنم مغز استخوان سوزد
چه باید کرد. شما بگوئید. رازگو بلوچ اردیبهشت 1387

هیچ نظری موجود نیست:

غروب کاجو (هیت قصرقند)

غروب کاجو (هیت قصرقند)